۲۷۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۳

گر چو شمع آتش برآید از گریبان کسی
به که باشد گردنش بی طوق فرمان کسی

معذرت خواهم، ندانم، یا کنم دعوای خون
گر رسد روز جزا دستم به دامان کسی

کو جنون تا پنجه‌ام قید گریبان بگسلد؟
پیرهن تا کی بود چون غنچه زندان کسی؟

ابر را نشنیده‌ام هرگز ببارد خون، مگر
بر گرفتند آستین از چشم گریان کسی؟

آتش جانسوز، می‌دانم کسی غیر تو نیست
بهر آن سوزم چو بینم داغ بر جان کسی

از حریفان بیشتر بر روی ساقی واله است
از قدح ترسم، نباشد چشم گریان کسی!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.