۲۵۳ بار خوانده شده
فتنهای هر لحظه برمیخیزد از مژگان تو
آسمان از فتنه معزول است در دوران تو
من که میگردم ز دور، آسوده نگذارد مرا
حال چشمت چیست یا رب پهلوی مژگان تو
کی گرفتار غمت فارغ بود، در خاک هم
بگسلد پیوند جان و نگسلد پیمان تو
دست من باد از گریبان پاره کردن بینصیب
گر شود کوته به صد شمشیر از دامان تو
بی تو شبها سیر دلهای پریشان میکند
جز خیالت کس ندارد طاقت حرمان تو
چون نسوزد استخوان من، که خون افتاده است
در میان دیده و دل بر سر پیکان تو
رشک بر نظّاره میزان برم در کار عشق
این که یک چشمش بود محو و دگر حیران تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
آسمان از فتنه معزول است در دوران تو
من که میگردم ز دور، آسوده نگذارد مرا
حال چشمت چیست یا رب پهلوی مژگان تو
کی گرفتار غمت فارغ بود، در خاک هم
بگسلد پیوند جان و نگسلد پیمان تو
دست من باد از گریبان پاره کردن بینصیب
گر شود کوته به صد شمشیر از دامان تو
بی تو شبها سیر دلهای پریشان میکند
جز خیالت کس ندارد طاقت حرمان تو
چون نسوزد استخوان من، که خون افتاده است
در میان دیده و دل بر سر پیکان تو
رشک بر نظّاره میزان برم در کار عشق
این که یک چشمش بود محو و دگر حیران تو
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.