۲۶۶ بار خوانده شده
از وصل هر گل در چمن، چون غنچه دامان چیدهام
جمعیت دل را در آن زلف پریشان چیدهام
ریزد به دامن دیده خون، من ریزم از دامن برون
او بهر دامان چیده گل، من گل ز دامان چیدهام
تا برده ترک غمزهات، دستی به قربان کمان
چون ترکشت پهلوی هم، در سینه پیکان چیدهام
چون دیده آیینهام مژگان نمیآید به هم
از بس که شوق دیدنت در چشم حیران چیدهام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
جمعیت دل را در آن زلف پریشان چیدهام
ریزد به دامن دیده خون، من ریزم از دامن برون
او بهر دامان چیده گل، من گل ز دامان چیدهام
تا برده ترک غمزهات، دستی به قربان کمان
چون ترکشت پهلوی هم، در سینه پیکان چیدهام
چون دیده آیینهام مژگان نمیآید به هم
از بس که شوق دیدنت در چشم حیران چیدهام
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۰۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.