۲۶۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۵۷

تلخ است زبان در دهن از تلخی کامم
زنهار که پرهیز کن از طرز کلامم

تا بر سر من سایه مرغی نگذارد
خورشید، نظر دوخته بر گوشه بامم

تاری ز سر زلف توام بیش ندادند
چون قطره خوی، در بن مویی‌ست مقامم

در دایره چشم بود مرغ خیالت
آزاد نگردد دگر این مرغ ز دامم

دردا که ز همصحبتی زاهد خودبین
شد سنگ ریا رخنه‌گر شیشه و جامم

آهسته‌تر این جان به لبم آی، که دارد
اندیشه پرسش صنم کبک‌خرامم

با روی تو نظاره خورشید نخواهم
ای کاش بود آخر صبح، اول شامم

آن برهمنم خواند و این شیخ، چو قدسی
من خود خبرم نیست کزین هر دو، کدامم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۵۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.