۲۶۷ بار خوانده شده
تازه شد با شعله در بزم تو پیمانم چو شمع
شد چراغ دیده روشن تا به مژگانم چو شمع
بس که گاه گریه بیخود دست بر سر میزنم
آتش دل میجهد از چشم گریانم چو شمع
اشک خونین را ز مژگان گر نریزم دمبدم
تا کف پایم دود آتش ز مژگانم چو شمع
حال من بیروننشینان فلک هم یافتند
زانکه نتوان داشت در فانوس پنهانم چو شمع
از زوال من، کمال دوست ظاهر میشود
هرچه کاهید از بدن، افزود بر جانم چو شمع
بس که گاه دیدنش دزدم سر از دهشت به جیب
کس نداند حلقه چشم از گریبانم چو شمع
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
شد چراغ دیده روشن تا به مژگانم چو شمع
بس که گاه گریه بیخود دست بر سر میزنم
آتش دل میجهد از چشم گریانم چو شمع
اشک خونین را ز مژگان گر نریزم دمبدم
تا کف پایم دود آتش ز مژگانم چو شمع
حال من بیروننشینان فلک هم یافتند
زانکه نتوان داشت در فانوس پنهانم چو شمع
از زوال من، کمال دوست ظاهر میشود
هرچه کاهید از بدن، افزود بر جانم چو شمع
بس که گاه دیدنش دزدم سر از دهشت به جیب
کس نداند حلقه چشم از گریبانم چو شمع
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.