۲۶۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۱۷

روشن شود ز دود دماغم چراغ فیض
فیض است آنقدر، که ندارم دماغ فیض

یک شاخ گل ز گل نشود پاک، گردوکون
تا حشر گل برند به خرمن ز باغ فیض

از هر طرف دریچه فیضی‌ست بر دلم
بیهوده از در که کنم من سراغ فیض؟

بهر مرکّب قلم فیض بخش من
آورده‌اند دوده ز دود چراغ فیض

ساقی نموده نذر حریفان به بزم نظم
روز ازل که ریخته می در ایاغ فیض

ای آنکه برده ذوق سماعت ز خویشتن
ترسم که آستین بزنی بر چراغ فیض

از سنگ کاهلی، در اندیشه را مبند
قدسی دگر مسوز دلم را به داغ فیض
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.