۲۶۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۲۷

من و آیینه حسنی که تابش را بسوزاند
دلم را سجده‌های گرم او ابرو بسوزاند

دماغم پر شد از سودای آتشپاره‌ای چندان
که شب در کنج تنهایی سرم زانو بسوزاند

دلم را کرد بوی نافه سرگردان به صحرایی
که ریگ دشتش از گرمی سم آهو بسوزاند

همان خاکسترم چون گرد از دنبال او افتد
گرم صد ره به رنگ آن غمزه جادو بسوزاند

چو قدسی بعد ازین دست من و دامان غمناکی
دلم را بستر آسودگی، پهلو بسوزاند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۲۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.