۲۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۶

مرا چو کار بدان زلف تابدار افتاد
نماند تاب دل و عقده‌ام به کار افتاد

ز من چو غنچه نپوشی جمال اگر دانی
به دل ز دیدن رویت چه خارخار افتاد

غلام بخت سیاهم چرا که می‌دانم
ز نسبتش سر و کارم به زلف یار افتاد

مرا چو آینه شاید به دست خود گیرد
خوشم که دیده‌ چو آیینه‌ام ز کار افتاد

جدا ز روی تو داد گریستن دادم
ز گریه چشم مرا دجله در کنار افتاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.