۳۴۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱ - باده جان

داد مرا جان تو باده ای از جان خویش
کفر مرا کرد گوهر ایمان خویش

حضرت او نیم شب گوید کای بوالعجب
هیچ مکن آشکار ،پنهان خویش

گرچه تو آلوده ای ،بنده ما بوده ای
بنده ندارد پناه جز در سلطان خویش

گر تو بگوید کسی ،کرده ای عصیان بسی
رحمت بسیار من ،گوید برهان خویش

ور نهد دست رد، بر رخ تو نیک و بد
رد نکنم من ترا، خوانم خاصّان خویش

درلحد تنگ تو صلح کنم جنگ تو
پیش تو روشن کنم، شعله تابان خویش

خانه زندان گور ،پر بود از مار و مور
من بنمایم در او روضه رضوان خویش

خانه زندان تن روی نهد سوی من
بر سر کیوان زنم خیمه ایوان خویش

کردمت ای بوالفضول نام ظلوم و جهول
تا نفروشم به کس بنده نادان خویش

با امانت گران ، بنده توئی ناتوان
بار ترا می کشم محیی ز گیلان خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰ - چونکه یوسف نیست
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲ - ازدست عشق
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.