۲۴۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۱ - وله ایضاً

من که از دور چرخ ممتخم
وز اسیران گردش ز منم

همچون صبح ار برآورم نفسی
آتش اندر همه جهان فکنم

نه شکیبایی خموش شدن
نه دلیری و برگ دم زدنم

حاصلی نیست از وجود دخودم
زان ملول از وجود خویشتنم

همچو لاله ز سوز دل بدرم
ور ز خارا کنند پیرهنم

داده یی شرح جورهای فلک
بس شگفت آید از تو این سخنم

مگر از اتّحاد مفرط ما
بتوظن برد آسمان که منم

با تو گفتم شکایتی گویم
بستدی آن حکایت از دهنم

چون تو با کاروبار این گویی
من چه ناموس خویشتن شکنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۰ - وله ایضا یمدحه
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۲ - و قال ایضاً
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.