۲۶۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۹

هر شبی با دلی و صد زاری
منم و آب چشم و بیداری

بنماندست آب بر جگرم
بس که چشمم کند گهرباری

دل تو از کجا و غم زکجا؟
تو چه دانی که چیست غمخواری؟

آنگه از حال من شوی آگاه
که چو من یک شبی بروز آری

گفتم جان بیار و عشوه ببر
چشم بد دور ازین کله داری

مردمی کن ، مجوی آزارم
که نه کاریست مردم آزاری

بار تو بر دلم خود بود
خشم خوشتر کنون بسر باری

من فراوان کشیده ام غم دل
لیک کم بوده ام بدین زاری

که نه صبر همی کند پشتی
که نه یارم همی دهد یاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.