۲۴۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۵

کجایی ای بدو رخ افتاب دلداری؟
چگونه یی که نه یی هیچ جای دیداری؟

بیا و خوی فرا مردمی و مردم کن
که هیچ حاصل ناید ز مردم آزاری

حکایت غم دل با تو من چرا گویم؟
تو خود ز حال من و دل فراغتی داری

بکار عشق تو در هستم آنچنان بیدار
که کار من همه بی خوابیست و غمخواری

تو حال بنده چه دانی؟ که بگذرد شبها
که نرگس تو نبیند بخواب بیداری

ز آفتاب فلک پیش من عزیزتری
وگر چه دایم در پرده، سایه کرداری

مرا که آرزوی آفتاب خانگی است
چه کرد خیزد ازین آفتاب بازاری

بزیر زلف تو منزل گرفت نیکویی
ز چشم مست تو پرهیز کرد هشیاری

شود سیاهی شب شسته از رخ عالم
گر اب روی ترا اشک من کند یاری

ولی چه سود؟ که هر احظه چرخ آموزد
ز عکس زلفتو و بخت من سیه کاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.