۲۸۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۶

گر من ز سوز عشق تو یک دم بر آوردم
دود از نهاد گنبد اعظم بر آوردم

گفتم بنالم از غم عشق تو پیش وصل
هجرت رها نکرد که خوددم برآورم

اشک سناره بر رخ گردون روان شود
وقت سحر که آه دمادم برآورم

از درد دل کند جگر روزگار خون
فریادها که نیم شب از غم برآورم

گر یک نفس زند دهنم جز بیاد تو
حالی برآرمش درومحکم برآورم

ور جز سوی تو مردم چشمم نظر کند
رویش سیاه کرده بعالم برآورم

گر چه امید وصل تو دورست از خرد
من سربکوی بی خردی هم برآورم

با بیخ درد در دل غمگین فرو برم
یا شاخ کام از آن رخ خرّم برآورم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.