۲۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۳

دلم از آتش غم چنان می گدازد
که شکّر در آب روان می گدازد

چو سایه ز خورشید هستیّ بنده
ز مهرت زمان تا زمان می گدازد

دو رسته درت در یکی چشم سوزن
تنم را چنان ریسمان می گدازد

چو نام لبت بر زبان بگذرانم
ز ذوقم شکر در دهان می گدازد

چه خوش قالبی دارد آن تنگ شکّر
که جان خویشتن را در آن می گدازد

دلی نرم تر دارم از موم و دایم
ز تاب رخت شمع سان می گدازد

چه جای دل من؟ که از تاب مهرت
تن ماه در اسمان می گدازد

دلم بوته یی شد که بر آتش غم
چو زر این تن ناتوان می گدازد

ز بس پشت گرمی که دارم ز عشقت
مرا آشکار و نهان می گدازد

زهجر توام خون بیفسرد در دل
ولی مغز در استخوان می گدازد

مثالیست از چهرة من هر آن زر
که خورشید در چشم کان می گدازد

ز وز دل ماست و زتاب رویت
که باریک مویت چنان می گدازد

چگونه دهم شرح عشقت که چون شمع
لب من ز تاب زبان می گدازد

رهی راستی را بوصف تو اندر
نه نظم سخن کرد، جان می گدازد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.