۳۲۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۰

دلم نخست که دل بر وفای یار نهاد
به بی قراری با خویشتن قرار نهاد

ز جان امید ببّرید و دل ز سر برداشت
پس انگهی قدم اندر ره استوار نهاد

بگرد خویش چو پرگار می دود بر سر
کنون که پای طلب در میان کا نهاد

هر آن ستم که ز دلدار دید در ره عشق
گناه آن همه بر بخت و روزگار نهاد

ز تنگنای دلم چون بجست قطرۀ اشک
ز راه دیده روان سر بکوی یار نهاد

هر آن سیه گریی کان دوزلف با من کرد
برفت و یک یک بر دست آن نگار نهاد

ز بیم تنگی اندر حصار ینه دلم
ذخیرۀ غم و اندوه بی شمار نهاد

مرا بخون دل خود چو تشنه دید فلک
بدست گریه ام این کام در کنار نهاد

هم از نوا در ایّام دان که نرگس تو
مرا بسان گل از نوک غنزه خار نهاد

کسی که نام فراق تو بر زبان آورد
چنان بود که زبان در دهان مار نهاد

وصال را چه کنم زین سپس؟ که مایۀ عمر
فراق او همه در راه انتظار نهاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.