۵۲۶ بار خوانده شده

بوف کور ۲

و ميان آن ...
ميان حاشيه لوزی صورت او ... صورت زنی کشيده
شده بود که چشم هايش سياه درشت ، درشت تر از معمول ،
چشمهای سرزنش دهنده داشت ، مثل اينکه از من گناه های
پوزش ناپذيری سر زده بود که خودم نمی دانستم .
چشمهای افسونگر که در عين حال مضطرب و متعجب ،
تهديد کننده و وعده دهنده بود . اين چشمها می ترسيد
و جذب می کرد و يک پرتو ماوراء طبيعی مست کننده در
ته آن می درخشيد . گونه های برجسته ، پيشانی بلند ،
ابروهای باريک بهم پيوسته ، لبهای گوشتالوی نيمه باز و
موهای نامرتب داشت که يک رشته از آن روی شقيقه هايش چسبيده بود .
تصويری را که ديشب از روی او کشيده بودم از توی قوطی حلبی
بيرون آوردم ، مقابله کردم ، با نقاشی کوزه ذره ای فرق نداشت ،
مثل اينکه عکس يکديگر بودند - هر دو آنها يکی و اصلا کار
يک نقاش بدبخت روی قلمدانساز بود - شايد روح نقاش کوزه
در موقع کشيدن در من حلول کرده بود و دست من به اختيار او
درآمده بود . آنها را نمی شد از هم تشخيص داد فقط نقاشی من
روی کاغذ بود ، در صورتيکه نقاشی روی کوزه لعاب شفاف
قديمی داشت که روح مرموز ، يک روح غريب غير معمولی با اين
تصوير داده بود و شراره روح شروری در ته چشمش میدرخشيد -
نه ، باورکردنی نبود ، همان چشمهای درشت بيفکر ، همان قيافه تودار
و در عين حال آزاد ! کسی نمی تواند پی ببرد که چه احساسی بمن دست داد.
می خواستم از خودم بگريزم - آيا چنين اتفاقی ممکن بود ؟
تمام بدبختيهاي زندگی ام دوباره جلو چشمم مجسم شد - آيا
فقط چشمهای يکنفر در زندگيم کافی نبود ؟ حالا دونفر با همان
چشمها ، چشمهاييکه مال او بود بمن نگاه می کردند ! نه ،
قطعا تحمل ناپذير بود - چشمی که خودش آنجا نزديک کوه
کنار تنه درخت سرو ، پهلوی رودخانه خشک بخاک سپرده
شده بود . زير گلهای نيلوفر کبود ، در ميان خون غليظ ،
درميان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند
و ريشه گياهان بزودی در حدقه آن فرو ميرفت که شيره اش را بمکد حالا
بازندگی قوی سرشار بمن نگاه ميکرد !
من خودم را تا اين اندازه بدبخت و نفرين زده گمان نميکردم ، ولی
بواسطه حس جنايتی که در من پنها ن بود ، در عين حال خوشی
بی دليلی ، خوشی غريبی بمن دست داد - چون فهميدم که يکنفر
همدرد قديمی داشته ام - آيا اين نقاش قديم ، نقاشی که روی
اين کوزه را صدها شايد هزاران سال پيش نقاشی کرده بود
همدرد من نبود ؟ آيا همين عوالم مرا طی نکرده بود ؟
تا اين لحظه من خودم را بدبخت ترين موجودات می دانستم
ولی پی بردم زمانی که روی آن کوه ها در ، آن خانه ها و
آبادی های ويران ، که با خشت و زين ساخته شده بود مردمانی
زندگی می کردند که حالا استخوان آنها پوسيده شده و شايد ذرات
قسمت های مختلف تن آنها در گلها ی نيلوفر کبود زندگی ميکرد -
ميان اين مردمان يکنفر نقاش فلک زده ، يکنفر نقاش نفرين شده ،
شايد يکنفر قلمدان ساز بدبخت مثل من وجود داشته ، درست
مثل من - و حالا پی بردم ، فقط می توانستم بفهمم که او هم
در ميان دو چشم درشت سياه ميسوخته و ميگداخته - درست مثل
من - همين بمن دلداری ميداد .
بالاخره نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم ، بعد رفتم
منقل مخصوص خودم را درست کردم ، آتش که گل انداخت
آوردم جلوی نقاشيها گذاشتم - چند پک وافور کشيدم و در عالم
خلسه بعکسها خيره شدم ، چون ميخواستم افکار خودم را
جمع کنم و فقط دود اثيری ترياک بود که ميتوانست افکار مرا
جمع کند و استراحت فکری برايم توليد بکند .
هرچه ترياک برايم مانده بود کشيدم تا اين افيون غريب همه مشکلات
و پرده هايی که جلو چشم مرا گرفته بود ، اين همه يادگارهای
دوردست و بيش از انتظار بود : کم کم افکارم ، دقيق
بزرگ و افسون آميز شد ، در يک حالت نيمه خواب و
نيمه اغما فرورفتم .
بعد مثل اين بود که فشار و وزن روی سينه ام برداشته
شد . مثل اينکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و
آزادانه دنبال افکارم که بزرگ ، لطيف و مو شکاف شده
بود پرواز می کردم - يک جور کيف عميق و ناگفتنی
سرتاپايم را فراگرفت . از قيد بار تنم آزاد شده بودم .
يک دنيای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا -
بعد دنباله افکارم از هم گسيخته و در اين رنگها و اشکال حل
ميشد - در امواجی غوطه ور بودم که پر از نوازشهای
اثيری بود . صدای قلبم را ميشنيدم ، حرکت شريانم
را حس ميکردم . اين حالت برای من پر از معنی و کيف
بود.
از ته دل ميخواستم و آرزو می کردم که خودم را تسليم خواب
فراموشی بکنم . اگر اين فراموشی ممکن ميشد ، اگر
ميتوانست دوام داشته باشد ، اگر چشمهایم که بهم ميرفت
در وراء خواب آهسته در عدم صرف ميرفت و هستی خودم
را احساس نمي کردم ، اگر ممکن بود در يک لکه مرکب ،
در يک آهنگ موسيقی با شعاع رنگين تمام هستی م ممزوج
ميشد و بعد از اين امواج و اشکال آنقدر بزرگ ميشد و ميدوانيد
که بکلی محو و ناپديد ميشد بآرزوی خود رسيده بودم .
کم کم حالت خمودی و کرختی بمن دست داد ، مثل يکنوع
خستگی گوارا ويا امواج لطيفی بود که از تنم به بيرون تراوش ميکرد-
بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا ميرفت . متدرجا
حالات و وقايع گذشته و يادگارهای پاک شده ، فراموش شده
زمان بچگی خودم را ميديدم - نه تنها ميديدم بلکه
در اين گيرو دارها شرکت داشتم و آنها را حس ميکردم ،
لحظه به لحظه کوچکتر و بچه تر میشدم بعد ناگهان افکارم
محو و تاريک شد ، بنظرم آمد که تمام هستی من سر يک چنگل
باريک آويخته شده و درته چاه عميق و تاريکی آويزان بودم
- بعد از سر چنگک رها شدم . ميلغزيدم و دور
ميشدم ولی بهيچ مانعی برنمی خوردم - يک پرتگاه بی پايان
در يک شب جاودانی بود - بعد از آن پرده های محو و پاک
شده پی در پی جلو چشمم نقش ميبست -يک لحظه فراموشی
محض را طی کردم - وقتيکه بخودم آمدم يک مرتبه خودم را
در اطاق کوچکی ديدم و بوضع مخصوصی بودم که بنظرم
غريب می آمد و در عين حال برايم طبيعی بود.

چیزی که تحمل ناپذیر است حس میکردم از همه ی این مردمی آه می دیدم و میانشان زندگی میکردم دور هستم

ولی یک شباهت ظاهری ، یک شباهت محو و دور و در عین حال نزدیک ، مرا به آنها مربوط میکرد همین
احتیاجات مشترک زندگی بود آه از تعجب من میکاست شباهتی آه بیشتر از همه به من زجر میداد ، این بود
آه رجاله ها هم مثل من از این لکاته ، از زنم خوششان می آمد و او هم بیشتر به آنها راغب بود حتم دارم آه
نقصی در وجود یکی از ما بوده است.
چون « زنم » : اسمش را لکاته گذاشتم ، چون هیچ اسمی به این خوبی رویش نمی افتاد نمیخواهم بگویم
خاصیت زن و شوهری بین ما وجود نداشت و به خودم دروغ میگفتم. من همیشه از روز ازل او را لکاته
نامیده ام ولی این اسم ، آشش مخصوصی داشت. اگر او را گرفتم برای این بود آه اول او به طرف من آمد.
آنهم از مکر و حیله اش بود. نه ، هیچ علاقه ای به من نداشت اصلاً چطور ممکن بود او به آسی علاقه پیدا
بکند؟ یک زن هوسباز آه یک مرد را برای شهوترانی ، یکی را برای عشقبازی و یکی را برای شکنجه دادن لازم
داشت گمان نمیکنم آه او به این تثلیث هم اآتفا میکرد. ولی مرا قطعاً برای شکنجه دادن انتخاب آرده بود و در
حقیقت بهتر از این نمیتوانست انتخاب بکند اما من او را گرفتم چون شبیه مادرش بود چون یک شباهت محو و
دور با خودم داشت. حالا او را نه تنها دوست داشتم ، بلکه همه ی ذرات تنم او را میخواست. مخصوصاً میان تنم
، چون نمیخواهم احساسات حقیقی را زیر لفاف موهوم عشق و علاقه و الهیات پنهان بکنم چون هوزوارشن
ادبی به دهنم مزه نمیکند. گمان میکردم آه یکجور تشعشع یا هاله ، مثل هاله ای آه دور سر انبیاء میکشند ، میان
بدنم موج میزد و هاله ی میان بدن او را لابد هاله ی رنجور و ناخوش من میطلبید و با تمام قوا به طرف خودش
میکشید.
حالم آه بهتر شد ، تصمیم گرفتم بروم. بروم خود را گم بکنم ، مثل سگ خوره گرفته آه می داند باید بمیرد. مثل
پرندگانی آه هنگام مرگشان پنهان میشوند صبح زود بلند شدم ، دو تا آلوچه آه سر رف بود برداشتم و به
طوری آه آسی ملتفت نشود از خانه فرار آردم ، از نکبتی آه مرا گرفته بود گریختم ، بدون مقصود معینی از
میان آوچه ها ، بی تکلیف از میان رجاله هایی آه همه ی آنها قیافه ی طماع داشتند و دنبال پول و شهوت
میدویدند گذشتم من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده ی باقی دیگرشان بود: همه ی آنها یک
دهن بودند آه یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلیشان میشد.
ناگهان حس آردم آه چالاک تر و سبکتر شده ام ، عضلات پاهایم به تندی و جلدی مخصوصی آه تصورش را
نمیتوانستم بکنم به راه افتاده بود. حس میکردم آه از همه ی قیدهای زندگی رسته ام شانه هایم را بالا انداختم ،
این حرآت طبیعی من بود ، در بچگی هر وقت از زیر بار زحمت و مسئولیتی آزاد میشدم همین حرآت را
میکردم.
آفتاب بالا می آمد و میسوزانید. در آوچه های خلوت افتادم ، سر راهم خانه های خاآستری رنگ به اشکال
هندسی عجیب و غریب: مکعب ، منشور ، مخروطی با دریچه های آوتاه و تاریک دیده میشد. این دریچه ها بی
در و بست ، بی صاحب و موقت به نظر می آمدند. مثل این بود آه هرگز یک موجود زنده نمیتوانست در این
خانه ها مسکن داشته باشد.
خورشید مانند تیغ طلایی از آنار سایه ی دیوار می تراشید و بر می داشت. آوچه ها بین دیوارهای آهنه ی سفید
آرده ممتد میشدند ، همه جا آرام و گنگ بود مثل اینکه همه ی عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان ، قانون
سکوت را مراعات آرده بودند. می آمد آه در همه جا اسراری پنهان بود ، به طوری آه ریه هایم جرأت نفس
آشیدن را نداشتند.
یکمرتبه ملتفت شدم آه از دروازه خارج شده ام حرارت آفتاب با هزاران دهن مکنده ، عرق تن مرا بیرون
میکشید. بته های صحرا زیر آفتاب تابان به رنگ زردچوبه در آمده بودند. خورشید مثل چشم تبدار ، پرتو
سوزان خود را از ته آسمان نثار منظره ی خاموش و بیجان میکرد. ولی خاک و گیاه های اینجا بوی مخصوصی
داشت ، بوی آن بقدری قوی بود آه از استشمام آن به یاد دقیقه های بچگی خودم افتادم نه تنها حرآات و
آلمات آن زمان را در خاطرم مجسم آرد ، بلکه یک لحظه آن دوره را در خودم حس آردم ، مثل اینکه دیروز
اتفاق افتاده بود. یک نوع سرگیجه ی گوارا به من دست داد ، مثل اینکه دوباره در دنیای گمشده ای متولد شده
بودم. این احساس یک خاصیت مست آننده داشت و مانند شراب آهنه ی شیرین در رگ و پی من تا ته وجودم
تأثیر آرد در صحرا خارها ، سنگها ، تنه ی درختها و بته های آوچک آاآوتی را میشناختم بوی خودمانی
سبزه ها را میشناختم یاد روزهای دور دست خودم افتادم ولی همه ی این یادبودها به طرز افسون مانندی از
من دور شده بود و آن یادگارها با هم زندگی مستقلی داشتند. در صورتی آه من شاهد دور و بیچاره ای بیش
نبودم و حس میکردم آه میان من و آنها گرداب عمیقی آنده شده بود. حس میکردم آه امروز دلم تهی و بته ها
عطر جادویی آن زمان را گم آرده بودند ، درختهای سرو بیشتر فاصله پیدا آرده بودند ، تپه ها خشکتر شده
بودند موجودی آه آن وقت بودم دیگر وجود نداشت و اگر حاضرش میکردم و با او حرف میزدم ، نمیشنید و
مطالب مرا نمیفهمید. صورت یکنفر آدمی را داشت آه سابق بر این با او آشنا بوده ام ولی از من و جزو من
نبود.
دنیا به نظرم یک خانه ی خالی و غم انگیز آمد و در سینه ام اضطرابی دوران میزد مثل اینکه حالا مجبور بودم
با پای برهنه همه ی اطاقهای این خانه را سرآشی بکنم از اطاقهای تو در تو میگذشتم ، ولی زمانیکه به اطاق
میرسیدم ، درهای پشت سرم خود بخود بسته میشد و فقط سایه های لرزان دیوارهایی « لکاته » آخر در مقابل آن
آه زاویه ی آنها محو شده بود مانند آنیزان و غلامان سیاه پوست در اطراف من پاسبانی میکردند.
نزدیک نهر سورن آه رسیدم جلوم یک آوه خشک خالی پیدا شد. هیکل خشک و سخت آوه مرا به یاد دایه ام انداخت
، نمیدانم چه رابطه ای بین آنها وجود داشت. از آنار آوه گذشتم ، در یک محوطه ی آوچک و باصفایی رسیدم آه
اطرافش را آوه گرفته بود. روی زمین از بته های نیلوفر آبود پوشیده شده بود و بالای آوه یک قلعه ی بلند آه با
خشتهای وزین ساخته بودند دیده میشد.
دراین وقت احساس خستگی آردم ، رفتم آنار نهر سورن زیر سایه ی یک درخت آهن سرو روی ماسه نشستم.
جای خلوت و دنجی بود. به نظر می آمد آه تا حالا آسی پایش را اینجا نگذاشته بود. ناگهان ملتفت شدم ، دیدم از
پشت درختهای سرو یک دختر بچه بیرون آمد و به طرف قلعه رفت. لباس سیاهی داشت آه با تار و پود خیلی
نازک و سبک ، گویا با ابریشم بافته شده بود. ناخن دست چپش را میجوید و با حرآت آزادانه و بی اعتنا میلغزید و
رد میشد. به نظرم آمد آه من او را دیده بودم و میشناختم ولی از این فاصله ی دور زیر پرتو خورشید نتوانستم
تشخیص بدهم آه چطور یکمرتبه ناپدید شد.
من سر جای خودم خشکم زده بود ، بی آنکه بتوانم آمترین حرآتی بکنم ولی این دفعه با چشمهای جسمانی خودم
او را دیدم آه از جلو من گذشت و ناپدید شد. آیا او موجودی حقیقی و یا یک وهم بود؟ آیا خوب دیده بودم و یا در
بیداری بود ، هر چه آوشش میکردم آه یادم بیاید بیهوده بود لرزه ی مخصوصی روی تیره ی پشتم حس آردم
، به نظرم آمد که در این ساعت همه ی سایه های قلعه روی کوه جان گرفته بودند و آن دخترک یکی از ساکنین
سابق شهر قدیمی ری بوده.
منظره ای که جلو من بود یکمرتبه به نظرم آشنا آمد ؛ در بچگی یک روز سیزده بدر یادم افتاد آه همینجا آمده
بودم ، مادرزنم و آن لکاته هم بودند. ما چقدر آن روز پشت همین درختهای سرو دنبال یکدیگر دویدیم و بازی
آردیم ، بعد یک دسته از بچه های دیگر هم به ما ملحق شدند که درست یادم نیست. سرمامک بازی می کردیم. یک
مرتبه که من دنبال همین لکاته رفتم نزدیک همان نهر سورن بود ، پای او لغزید و در نهر افتاد. او را بیرون
آوردند ، بردند پشت درخت سرو ، رختش را عوض بکنند من هم دنبالش رفتم ، جلو او چادرنماز گرفته بودند.
اما من دزدکی از پشت درخت ، تمام تنش را دیدم. او لبخند میزد و انگشت سبابه ی دست چپش را می جوید. بعد
یک رودوشی سفید به تنش پیچیدند و لباس سیاه ابریشمی او را که از تار و پود نازک بافته شده بود جلو آفتاب پهن
کردند.
بالاخره پای درخت کهن سرو روی ماسه دراز کشیدم. صدای آب مانند حرفهای بریده بریده و نامفهومی که در
عالم خواب زمزمه می کنند به گوشم می رسید. دستهایم را بی اختیار در ماسه ی گرم و نمناک فرو بردم ، ماسه ی
گرم نمناک را در مشتم میفشردم ، مثل گوشت سفت تن دختری بود که در آب افتاده باشد و لباسش را عوض کرده
باشند.
نمی دانم چقدر وقت گذشت ، وقتی که از سر جای خودم بلند شدم بی اراده به راه افتادم. همه جا ساکت و آرام
بود. من می رفتم ولی اطراف خودم را نمیدیدم. یک قوه ای که به اراده ی من نبود مرا وادار به رفتن می کرد ،
همه ی حواسم متوجه قدمهای خودم بود. من راه نمیرفتم ، ولی مثل آن دختر سیاهپوش روی پاهایم می لغزیدم و
رد میشدم همین که به خودم آمدم دیدم در شهر و جلو خانه ی پدرزنم هستم ، نمیدانم چرا گذارم به خانه ی
پدرزنم افتاد پسر کوچکش ، برادرزنم ، روی سکو نشسته بود مثل سیبی که با خواهرش نصف کرده باشند.
چشمهای مورب ترکمنی ، گونه های برجسته ، رنگ گندمی ، دماغ شهوتی ، صورت لاغر ورزیده داشت. همین
طور که نشسته بود ، انگشت سبابه ی دست چپش را به دهنش گذاشته بود. من بی اختیار جلو رفتم ، دست کردم
چون به زن من بجای « . اینا رو شاجون برات داده » : آلوچه هایی که در جیبم بود درآوردم ، به او دادم و گفتم
مادر خودش شاه جان میگفت او با چشمهای ترکمنی خود نگاه تعجب آمیزی به آلوچه ها کرد که با تردید در
دستش گرفته بود. من روی سکوی خانه نشستم ، او را در بغلم نشاندم و به خودم فشار دادم. تنش گرم و ساق
پاهایش شبیه ساق پاهای زنم بود و همان حرکات بی تکلف او را داشت. لبهای او شبیه لبهای پدرش بود. اما آنچه
که نزد پدرش مرا متنفر میکرد برعکس در او برای من جذبه و کشندگی داشت مثل این بود که لبهای نیمه باز
او تازه از یک بوسه ی گرم طولانی جدا شده روی دهن نیمه بازش را بوسیدم که شبیه لبهای زنم بود لبهای
او طعم کونه ی خیار میداد ، تلخ مزه و گس بود. لابد لبهای آن لکاته هم همین طعم را داشت.
در همین وقت دیدم پدرش آن پیرمرد قوزی که شال گردن بسته بود ، از در خانه بیرون آمد. بی آنکه به طرف
من نگاه بکند رد شد. بریده بریده می خندید ، خنده ی ترسناکی بود که مو را به تن آدم راست میکرد و شانه هایش
از شدت خنده می لرزید. از زور خجالت می خواستم به زمین فرو بروم نزدیک غروب شده بود ، بلند شدم مثل
اینکه میخواستم از خودم فرار بکنم ، بدون اراده راه خانه را پیش گرفتم. هیچکس و هیچ چیز را نمیدیدم ، به
نظرم می آمد که از میان یک شهر مجهول و ناشناس حرکت میکردم. خانه های عجیب و غریب به اشکال هندسی
، بریده بریده ، با دریچه های متروک سیاه اطراف من بود. مثل این بود که هرگز یک جنبنده نمی توانست در آنها
مسکن داشته باشد ولی دیوارهای سفید آنها با روشنایی ناچیزی می درخشید و چیزی که غریب بود ، چیزی که
نمیتوانستم باور بکنم ، در مقابل هر یک از این دیوارها می ایستادم ، جلو مهتاب سایه ام بزرگ و غلیظ به دیوار
می افتاد ولی بدون سر بود سایه ام سر نداشت شنیده بودم گه اگر سایه ی کسی سر نداشته باشد تا سر سال
می میرد.
هراسان وارد خانه ام شدم و به اطاقم پناه بردم در همین وقت خون دماغ شدم و بعد از آنکه مقدار زیادی خون
از دماغم رفت بیهوش در رختخوابم افتادم ، دایه ام مشغول پرستاری من شد.
قبل از اینکه بخوابم در آینه به صورت خودم نگاه آردم ، دیدم صورتم شکسته ، محو و بی روح شده بود. به
قدری محو بود آه خودم را نمیشناختم رفتم در رختخواب لحاف را روی سرم آشیدم ، غلت زدم ، رویم را به
طرف دیوار آردم. پاهایم را جمع آردم ، چشمهایم را بستم و دنباله ی خیالات را گرفتم. این رشته هایی آه
سرنوشت تاریک ، غم انگیز ، مهیب و پر از آیف مرا تشکیل میداد آنجایی آه زندگی با مرگ به هم آمیخته
میشود و تصویرهای منحرف شده به وجود می آید ، میلهای آشته شده ی دیرین ، میلهای محو شده و خفه شده
دوباره زنده میشوند و فریاد انتقام میکشند در این وقت از طبیعت و دنیای ظاهری آنده میشدم و حاضر بودم آه
همین به من « ؟ مرگ ، مرگ … آجایی » : در جریان ازلی محو و نابود شوم چند بار با خودم زمزمه آردم
تسکین داد و چشمهایم به هم رفت.
چشمهایم آه بسته شد ، دیدم در میدان محمدیه بودم. دار بلندی برپا آرده بودند و پیرمرد خنزرپنزری جلو اطاقم
را به چوبه ی دار آویخته بودند. چند نفر داروغه ی مست پای دار شراب میخوردند مادرزنم با صورت
برافروخته ، با صورتی آه در موقع اوقات تلخی زنم حالا می بینم آه رنگ لبش می پرد و چشمهایش گرد و
وحشت زده میشود ، دست مرا میکشید ، از میان مردم رد میکرد و به میرغضب آه لباس سرخ پوشیده بود نشان
من هراسان از خواب پریدم مثل آوره میسوختم ، تنم خیس عرق و « … ! اینم دار بزنین » : میداد و میگفت
حرارت سوزانی روی گونه هایم شعله ور بود برای اینکه خودم را از دست این آابوس برهانم ، بلند شدم آب
خوردم و آمی به سر و رویم زدم. دوباره خوابیدم ، ولی خواب به چشمم نمی آمد.
در سایه روشن اطاق به آوزه ی آب آه روی رف بود خیره شده بودم. به نظرم آمد تا مدتی آه آوزه روی رف
است خوابم نخواهد برد یکجور ترس بیجا برایم تولید شده بود آه آوزه خواهد افتاد ، بلند شدم آه جای آوزه را
محفوظ بکنم ، ولی به واسطه ی تحریک مجهولی آه خودم ملتفت نبودم ، دستم عمداً به آوزه خورد ، آوزه افتاد و
شکست ، بالاخره پلکهای چشمم را به هم فشار دادم ، اما به خیالم رسید آه دایه ام بلند شده به من نگاه میکند
مشتهای خودم را زیر لحاف گره آردم ، اما هیچ اتفاق فوق العاده ای رخ نداده بود. در حالت اغما صدای در
آوچه را شنیدم ، صدای پای دایه ام را شنیدم آه نعلینش را به زمین میکشید و رفت نان و پنیر را گرفت.
نه ، زندگی مثل معمول خسته آننده « ؟ صفرابره شاتوت « : بعد صدای دور دست فروشنده ای آمد آه میخواند
شروع شده بود. روشنایی زیادتر میشد ، چشمهایم را آه باز آردم یک تکه از انعکاس آفتاب روی سطح آب
حوض آه از دریچه ی اطاقم به سقف افتاده بود ، میلرزید.
به نظرم آمد خواب دیشب آنقدر دور و محو شده بود مثل اینکه چند سال قبل وقتی آه بچه بودم دیده ام. دایه ام
چاشت مرا آورده ، مثل این بود آه صورت دایه ام روی یک آینه ی دق منعکس شده باشد ، آنقدر آشیده و لاغر
به نظرم جلوه آرد ، به شکل باورنکردنی مضحکی در آمده بود. انگاری آه وزن سنگینی صورتش را پایین
آشیده بود.
با اینکه ننجون میدانست دود غلیان برایم بد است باز هم در اطاقم غلیان میکشید. اصلاً تا غلیان نمیکشید سر دماغ
نمی آمد. از بس آه دایه ام از خانه اش از عروس و پسرش برایم حرف زده بود ، مرا هم با آیفهای شهوتی
خودش شریک آرده بود چقدر احمقانه است ، گاهی بیجهت به فکر زندگی اشخاص خانه ی دایه ام می افتادم
ولی نمیدانم چرا هر جور زندگی و خوشی دیگران دلم را به هم میزد در صورتی آه میدانستم آه زندگی من
تمام شده و به طرز دردناآی آهسته خاموش میشود. به من چه ربطی داشت آه فکرم را متوجه زندگی احمقها و
رجاله ها بکنم ، آه سالم بودند ، خوب میخوردند ، خوب میخوابیدند و خوب جماع میکردند و هرگز ذره ای از
دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان سابیده نشده بود؟
ننجون مثل بچه ها با من رفتار میکرد. میخواست همه جای مرا ببیند. من هنوز از زنم رودرواسی داشتم. وارد
اطاقم آه میشد روی خلط خودم را آه در لگن انداخته بودم ، می پوشانیدم موی سر و ریشم را شانه میزدم ،
شبکلاهم را مرتب میکردم. ولی پیش دایه ام هیچ جور رودرواسی نداشتم چرا این زن آه هیچ رابطه ای با من
نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من آرده بود؟ یادم است در همین اطاق روی آب انبار زمستانها آرسی
میگذاشتند. من و دایه ام با همین لکاته دور آرسی میخوابیدیم. تاریک روشن آه چشمهایم باز میشد نقش روی
پرده ی گلدوزی آه جلو در آویزان بود در مقابل چشمم جان میگرفت. چه پرده ی عجیب و ترسناآی بود! رویش
یک پیرمرد قوز آرده شبیه جوآیان هند شالمه بسته زیر یک درخت سرو نشسته بود و سازی شبیه سه تار در
دست داشت و یک دختر جوان خوشگل مانند بوگام داسی رقاصه ی بتکده های هند ، دستهایش را زنجیر آرده
بودند و مثل این بود آه مجبور است جلو پیرمرد برقصد پیش خودم تصور میکردم شاید این پیرمرد را هم در
یک سیاهچال با یک مار ناگ انداخته بودند آه به این شکل در آمده بود و موهای سر و ریشش سفید شده بود.
از این پرده های زردوزی هندی بود آه شاید پدر یا عمویم از ممالک دور فرستاده بودند به این شکل آه زیاد
دقیق میشدم میترسیدم. دایه ام را خواب آلود بیدار میکردم ، او با نفس بدبو و موهای خشن سیاهش آه به صورتم
مالیده میشد مرا به خودش میچسبانید صبح آه چشمم باز شد او به همان شکل در نظرم جلوه آرد. فقط خطهای
صورتش گودتر و سختتر شده بود.
اغلب برای فراموشی ، برای فرار از خودم ، ایام بچگی خودم را به یاد می آورم ؛ برای اینکه خودم را در حال
قبل از ناخوشی حس بکنم حس بکنم آه سالمم هنوز حس میکردم آه بچه هستم و برای مرگم ، برای معدوم
شدنم یک نفس دومی بود آه به حال من ترحم می آورد ، به حال این بچه ای آه خواهد مرد در مواقع ترسناک
زندگی خودم ، همین آه صورت آرام دایه ام را میدیدم ، صورت رنگ پریده ، چشمهای گود و بی حرآت و
آدر و پره های نازک بینی و پیشانی استخوانی پهن او را آه میدیدم ، یادگارهای آن وقت در من بیدار میشد
شاید امواج مرموزی از او تراوش میکرد آه باعث تسکین من میشد یک خال گوشتی روی شقیقه اش بود ، آه
رویش مو در آورده بود گویا فقط این روز متوجه خال او شدم ، پیشتر آه به صورتش نگاه میکردم این طور
دقیق نمیشدم.
اگر چه ننجون ظاهراً تغییر آرده بود ولی افکارش به حال خود باقی مانده بود. فقط به زندگی بیشتر اظهار علاقه
میکرد و از مرگ میترسید ، مگسهایی آه اول پاییز به اطاق پناه می آورند. اما زندگی من در هر روز و هر
دقیقه عوض میشد. به نظرم می آمد آه طول زمان و تغییراتی آه ممکن بود آدمها در چندین سال بکنند ، برای
من این سرعت سیر و جریان هزاران بار مضاعف و تندتر شده بود. در صورتی آه خوشی آن بطور معکوس به
طرف صفر میرفت و شاید از صفر هم تجاوز میکرد آسانی هستند آه از بیست سالگی شروع به جان آندن
میکنند در صورتی آه بسیاری از مردم فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پیه سوزی آه روغنش
تمام بشود خاموش میشوند.
ظهر آه دایه ام ناهارم را آورد ، من زدم زیر آاسه ی آش ، فریاد آشیدم ؛ با تمام قوایم فریاد آشیدم ، همه ی
اهل خانه آمدند جلو اطاقم جمع شدند. آن لکاته هم آمد و زود رد شد. به شکمش نگاه آردم ، بالا آمده بود. نه ،
هنوز نزاییده بود. رفتند حکیم باشی را خبر آردند من پیش خودم آیف میکردم آه اقلاً این احمقها را به زحمت
انداخته ام.
حکیم باشی با سه قبضه ریش آمد و دستور داد آه من تریاک بکشم. چه داروی گرانبهایی برای زندگی دردناک من
بود! وقتی آه تریاک میکشیدم ، افکارم بزرگ ، لطیف ، افسون آمیز و پران میشد در محیط دیگری ورای
دنیای معمولی سیر و سیاحت میکردم.
خیالات و افکارم از قید ثقل و سنگینی چیزهای زمینی آزاد میشد و به سوی سپهر آرام و خاموشی پرواز میکرد
مثل اینکه مرا روی بالهای شبپره ی طلایی گذاشته بودند و در یک دنیای تهی و درخشان آه به هیچ مانعی بر
نمیخورد ، گردش میکردم. به قدری این تأثیر عمیق و پر آیف بود آه از مرگ هم آیفش بیشتر بود.
از پای منقل آه بلند شدم ، رفتم دریچه ی رو به حیاطمان ، دیدم دایه ام جلو آفتاب نشسته بود ؛ سبزی پاک
گویا حکیم « ! همه مون دل ضعفه شدیم ؛ آاشکی خدا بکشدش راحتش آنه » : میکرد. شنیدم به عروسش گفت
باشی به آنها گفته بود آه من خوب نمیشوم.
اما من هیچ تعجبی نکردم. چقدر این مردم ، احمق هستند! همین آه یک ساعت بعد برایم جوشانده آورد ،
چشمهایش از زور گریه سرخ شده بود و باد آرده بود اما روبروی من زورآی لبخند زد جلو من بازی در
می آوردند ، آنهم چقدر ناشی؟ به خیالشان من خودم نمیدانستم؟ ولی چرا این زن به من اظهار علاقه میکرد؟ چرا
خودش را شریک درد من میدانست؟ یکروز به او پول داده بودند و پستانهای ورچروآیده ی سیاهش را مثل
دولچه توی لپ من چپانیده بود آاش خوره به پستانهایش افتاده بود. حالا آه پستانهایش را میدیدم ، عقم می
نشست آه آن وقت با اشتهای هر چه تمامتر شیره ی زندگی او را میمکیده ام و حرارت تنمان در هم داخل میشده.
او تمام تن مرا دستمالی میکرد و برای همین بود آه حالا هم با جسارت مخصوصی آه ممکن است یک زن بی
شوهر داشته باشد ، نسبت به من رفتار میکرد. به همان چشم بچگی به من نگاه میکرد ، چون یک وقتی مرا لب
چاهک سرپا میگرفته. آی میداند شاید با من طبق هم میزده مثل خواهرخوانده ای آه زنها برای خودشان انتخاب
میکنند.
میکرد! اگر زنم ، آن لکاته به من « تر و خشک » حالا هم با چه آنجکاوی و دقتی مرا زیر و رو و بقول خودش
رسیدگی میکرد ، من هرگز ننجون را به خودم راه نمیدادم ، چون پیش خودم گمان میکردم دایره ی فکر و حس
زیبایی زنم بیش از دایه ام بود و یا اینکه فقط شهوت ، این حس شرم و حیا را برای من تولید آرده بود.
از این جهت پیش دایه ام آمتر رودرواسی داشتم و فقط او بود آه به من رسیدگی میکرد لابد دایه ام معتقد بود
آه تقدیر اینطور بوده ، ستاره اش این بوده. بعلاوه او از ناخوشی من استفاده میکرد و همه ی درد دلهای
خانوادگی ، تفریحات ، جنگ و جدالها و روح ساده ی موذی و گدامنش خودش را برای من شرح میداد و دل
پری آه از عروسش داشت مثل اینکه هووی اوست و از عشق و شهوت پسرش نسبت به او دزدیده بود ، با چه
آینه ای نقل میکرد! باید عروسش خوشگل باشد ، من از دریچه ی رو به حیاط او را دیده ام ، چشمهای میشی ،
موی بور و دماغ آوچک قلمی داشت.
دایه ام گاهی از معجزات انبیاء برایم صحبت میکرد ؛ به خیال خودش میخواست مرا به این وسیله تسلیت بدهد.
ولی من به فکر پست و حماقت او حسرت می بردم. گاهی برایم خبرچینی میکرد ، مثلاً چند روز پیش به من
گفت آه دخترم (یعنی آن لکاته) به ساعت خوب پیرهن قیامت برای بچه میدوخته ، برای بچه ی خودش. بعد ،
مثل اینکه او هم میدانست ، به من دلداری داد. گاهی میرود برایم از در و همسایه ها دوا و درمان می آورد ،
پیش جادوگر ، فالگیر و جام زن میرود ، سر آتاب باز میکند و راجع به من با آنها مشورت میکند. چهارشنبه
آخر سال رفته بود فالگوش یک آاسه آورد آه در آن پیاز ، برنج و روغن خراب شده بود گفت اینها را به نیت
سلامتی من گدایی آرده و همه ی این گند و آثافتها را دزدآی به خورد من میداد. فاصله به فاصله هم جوشانده
های حکیم باشی را به ناف من می بست. همان جوشانده های بی پیری آه برایم تجویز آرده بود: پرزوفا ، رب
سوس ، آافور ، پرسیاوشان ، بابونه ، روغن غاز ، تخم آتان ، تخم صنوبر ، نشاسته ، خاآه شیر و هزار جور
مزخرفات دیگر…
چند روز پیش یک آتاب دعا برایم آورده بود آه رویش یک وجب خاک نشسته بود. نه تنها آتاب دعا بلکه هیچ
جور آتاب و نوشته و افکار رجاله ها به درد من نمیخورد. چه احتیاجی به دروغ و دونگهای آنها داشتم ، آیا من
خودم نتیجه ی یک رشته نسلهای گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود؟ آیا گذشته در خود من
نبود؟ ولی هیچ وقت ، نه مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداختن و دولا و راست شدن در مقابل
یک قادر متعال و صاحب اختیار مطلق آه باید به زبان عربی با او اختلاط آرد ، در من تأثیری نداشته است.
اگر چه سابق بر این ، وقتی آه سلامت بودم چند بار اجباراً به مسجد رفته ام و سعی میکردم آه قلب خودم را با
سایر مردم جور و هماهنگ بکنم اما چشمم روی آاشیهای لعابی و نقش و نگار دیوار مسجد آه مرا در خوابهای
گوارا می برد و بی اختیار به این وسیله راه گریزی برای خودم پیدا میکردم ، خیره میشد در موقع دعا آردن
چشمهای خودم را می بستم و آف دستم را جلو صورتم میگرفتم در این شبی آه برای خودم ایجاد آرده بودم
مثل لغاتی آه بدون مسئولیت فکری در خواب تکرار میکنند ، من دعا میخواندم. ولی تلفظ این آلمات از ته دل
نبود ، چون من بیشتر خوشم می آمد با یک نفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا ، با قادر متعال! چون خدا از
سر من زیاد بود.
زمانی آه در یک رختخواب گرم و نمناک خوابیده بودم همه ی این مسائل برایم به اندازه ی جوی ارزش نداشت و
در این موقع نمیخواستم بدانم آه حقیقتاً خدایی وجود دارد یا اینکه فقط مظهر فرمانروایان روی زمین است آه
برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایای خود تصور آرده اند تصویر روی زمین را به آسمان منعکس
آرده اند فقط میخواستم بدانم آه شب را به صبح میرسانم یا نه حس میکردم در مقابل مرگ ، مذهب و ایمان
و اعتقاد چقدر سست و بچگانه و تقریباً یکجور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود در مقابل حقیقت
وحشتناک مرگ و حالات جانگدازی آه طی میکردم ، آنچه راجع به آیفر و پاداش روح و روز رستاخیز به من
تلقین آرده بودند یک فریب بی مزه شده بود و دعاهایی آه به من یاد داده بودند ، در مقابل ترس از مرگ هیچ
تأثیری نداشت.
نه ، ترس از مرگ گریبان مرا ول نمیکرد آسانی آه درد نکشیده اند این آلمات را نمیفهمند به قدری حس
جبران ساعتهای دراز خفقان و اضطراب را  زندگی در من زیاد شده بود آه آوچکترین لحظه ی خوشی
میکرد.
می دیدم آه درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هر گونه مفهوم و معنی بود من میان رجاله ها یک نژاد
مجهول و ناشناس شده بودم ، بطوری آه فراموش آرده بودند آه سابق بر این جزو دنیای آنها بوده ام. چیزی آه
وحشتناک بود: حس میکردم آه نه زنده ی زنده هستم و نه مرده ی مرده ، فقط یک مرده ی متحرک بودم آه نه
رابطه با دنیای زنده ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده میکردم.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
سر شب از پای منقل تریاک آه بلند شدم از دریچه ی اطاقم به بیرون نگاه آردم ، یک درخت سیاه با در دآان
قصابی آه تخته آرده بودند پیدا بود سایه های تاریک در هم مخلوط شده بودند. حس میکردم آه همه چیز تهی و
موقت است. آسمان سیاه و قیر اندود مانند چادر آهنه ی سیاهی بود آه به وسیله ی ستاره های بیشمار درخشان
سوراخ سوراخ شده باشد در همین وقت صدای اذان بلند شد. یک اذان بی موقع بود. گویا زنی ، شاید آن لکاته
مشغول زاییدن بود ، سر خشت رفته بود. صدای ناله ی سگی از لابلای اذان صبح شنیده میشد. من با خودم فکر
اگر راست است آه هر آسی یک ستاره روی آسمان دارد ، ستاره ی من باید دور ، تاریک و بی معنی » : آردم
»! باشد شاید من اصلاً ستاره نداشته ام
در این وقت صدای یک دسته گزمه ی مست از توی آوچه بلند شد آه میگذشتند و شوخی های هرزه با هم
میکردند. بعد دستجمعی زدند زیر آواز و خواندند:
بیا بریم تا می خوریم ، «
شراب ملک ری خوریم ،
« ؟ حالا نخوریم آی خوریم
من هراسان خودم را آار آشیدم ، آواز آنها در هوا بطور مخصوصی می پیچید ، آم آم صدایشان دور و خفه
شد. نه ، آنها با من آاری نداشتند ، آنها نمیدانستند … دوباره سکوت و تاریکی همه جا را فرا گرفت من پیه
سوز اطاقم را روشن نکردم ، خوشم آمد آه در تاریکی بنشینم تاریکی ، این ماده ی غلیظ سیال آه در همه جا و
در همه چیز تراوش میکند. من به آن خو گرفته بودم در تاریکی بود آه افکار گمشده ام ، ترسهای فراموش شده
، افکار مهیب باورنکردنی آه نمیدانستم در آدام گوشه ی مغزم پنهان شده بود ، همه از سر نو جان میگرفت ،
راه می افتاد و به من دهن آجی میکرد آنج اطاق ، پشت پرده ، آنار در ، پر از این افکار و هیکلهای بی شکل
و تهدید آننده بود.
آنجا آنار پرده یک هیکل ترسناک نشسته بود. تکان نمیخورد ، نه غمناک بود و نه خوشحال. هر دفعه آه بر
میگشتم توی تخم چشمم نگاه میکرد به صورت او آشنا بودم ، مثل این بود آه در بچگی همین صورت را دیده
بودم یکروز سیزده بدر بود ، آنار نهر سورن من با بچه ها سرمامک بازی میکردم ، همین صورت به نظرم
آمده بود آه با صورتهای معمولی دیگر آه قد آوتاه مضحک و بیخطر داشتند ، به من ظاهر شده بود صورتش
شبیه همین مرد قصاب روبروی دریچه ی اطاقم بود. گویا این شخص در زندگی من دخالت داشته است و او را
زیاد دیده بودم گویا این سایه همزاد من بود و در دایره ی محدود زندگی من واقع شده بود …
همین آه بلند شدم پیه سوز را روشن بکنم آن هیکل هم خود بخود محو و ناپدید شد. رفتم جلو آینه به صورت
خودم دقیق شدم ، تصویری آه نقش بست به نظرم بیگانه آمد باورنکردنی و ترسناک بود. عکس من قوی تر از
خودم شده بود و من مثل تصویر روی آینه شده بودم به نظرم آمد نمیتوانستم تنها با تصویر خودم در یک اطاق
بمانم. میترسیدم اگر فرار بکنم او دنبالم بکند ، مثل دو گربه آه برای مبارزه روبرو میشوند. اما دستم را بلند
آردم ، جلو چشمم گرفتم تا در چاله ی آف دستم شب جاودانی را تولید بکنم. اغلب حالت وحشت برایم آیف و
مستی مخصوصی داشت بطوری آه سرم گیج میرفت و زانوهایم سست میشد و میخواستم قی بکنم. ناگهان ملتفت
شدم آه روی پاهایم ایستاده بودم این مسئله برایم غریب بود ، معجز بود چطور من میتوانستم روی پاهایم
ایستاده باشم؟ به نظرم آمد اگر یکی از پاهایم را تکان میدادم تعادلم از دست میرفت ، یک نوع حالت سرگیجه برایم
پیدا شده بود زمین و موجوداتش بی اندازه از من دور شده بودند. بطور مبهمی آرزوی زمین لرزه یا یک
صاعقه ی آسمانی را میکردم برای اینکه بتوانم مجدداً در دنیای آرام و روشنی به دنیا بیایم.
لب هایم بسته بود ، ولی از « … مرگ … مرگ » : وقتی آه خواستم در رختخوابم بروم چند بار با خودم گفتم
صدای خودم ترسیدم اصلاً جرأت سابق از من رفته بود ، مثل مگسهایی شده بودم آه اول پاییز به اطاق هجوم
می آورند ، مگسهای خشکیده و بیجان آه از صدای وز وز بال خودشان میترسند. مدتی بی حرآت یک گله ی
دیوار آز میکنند ، همین آه پی می برند آه زنده هستند خودشان را بی محابا به در و دیوار میزنند و مرده ی آنها
در اطراف اطاق می افتد.
پلکهای چشمم آه پایین می آمد ، یک دنیای محو جلوم نقش می بست. یک دنیایی آه همه اش را خودم ایجاد آرده
بودم و با افکار و مشاهداتم وفق میداد. در هر صورت خیلی حقیقی تر و طبیعی تر از دنیای بیداریم بود. مثل
اینکه هیچ مانع و عایقی در جلو فکر و تصورم وجود نداشت ، زمان و مکان تأثیر خود را از دست میدادند این
حس شهوت آشته شده آه خواب زاییده ی آن بود ، زاییده ی احتیاجات نهایی من بود. اشکال و اتفاقات
باورنکردنی ولی طبیعی جلو من مجسم میکرد. و بعد از آنکه بیدار میشدم ، در همان دقیقه هنوز به وجود خودم
شک داشتم ، از زمان و مکان خودم بیخبر بودم گویا خوابهایی آه میدیدم همه اش را خودم درست آرده بودم و
تعبیر حقیقی آن را قبلاً میدانسته ام.
از شب خیلی گذشته بود آه خوابم برد. ناگهان دیدم در آوچه های شهر ناشناسی آه خانه های عجیب و غریب به
اشکال هندسی ، منشور ، مخروطی ، مکعب ، با دریچه های آوتاه و تاریک داشت و به در و دیوار آنها بته ی
نیلوفر پیچیده بود ، آزادانه گردش میکردم و به راحتی نفس میکشیدم. ولی مردم این شهر به مرگ غریبی مرده
بودند. همه سر جای خودشان خشک شده بودند ، دو چکه خون از دهنشان تا روی لباسشان پایین آمده بود. به هر
آسی دست میزدم ، سرش آنده میشد می افتاد.
جلو یک دآان قصابی رسیدم ، دیدم مردی شبیه پیرمرد خنزرپنزری جلو خانه مان شال گردن بسته بود و یک
گزلیک در دستش بود و با چشمهای سرخ مثل اینکه پلک آنها را بریده بودند به من خیره نگاه میکرد ، خواستم
گزلیک را از دستش بگیرم ، سرش آنده شد به زمین افتاد ، من از شدت ترس پا گذاشتم به فرار ، در آوچه ها
میدویدم ؛ هر آسی را میدیدم سر جای خودش خشک شده بود میترسیدم پشت سرم را نگاه بکنم. جلو خانه ی
پدرزنم آه رسیدم برادرزنم ، برادر آوچک آن لکاته روی سکو نشسته بود. دست آردم از جیبم دو تا آلوچه در
آوردم ، خواستم به دستش بدهم ولی همین آه او را لمس آردم سرش آنده شد به زمین افتاد. من فریاد آشیدم و
بیدار شدم.
هوا هنوز تاریک روشن بود ، خفقان قلب داشتم ؛ به نظرم آمد آه سقف روی سرم سنگینی میکرد ، دیوارها بی
اندازه ضخیم شده بود و سینه ام میخواست بترآد. دید چشمم آدر شده بود. مدتی به حال وحشت زده به تیرهای
اطاق خیره شده بودم ، آنها را میشمردم و دوباره از سر نو شروع میکردم. همین آه چشمم را به هم فشار دادم
صدای در آمد ، ننجون آمده بود اطاقم را جارو بزند ، چاشت مرا گذاشته بود در اطاق بالاخانه. من رفتم بالاخانه
جلو ارسی نشستم ، از آن بالا پیرمرد خنزرپنزری جلو اطاقم پیدا نبود ، فقط از ضلع چپ ، مرد قصاب را
میدیدم ، ولی حرآات او آه از دریچه ی اطاقم ترسناک ، سنگین و سنجیده به نظرم می آمد ؛ از این بالا مضحک
و بیچاره جلوه میکرد ، مثل چیزی آه این مرد نباید آارش قصابی بوده باشد و بازی در آورده بود یابوهای
سیاه لاغر را آه دو طرفشان دو لش گوسفند آویزان بود و سرفه های خشک و عمیق میکردند آوردند. مرد قصاب
دست چربش را به سبیلش آشید ، نگاه خریداری به گوسفندها انداخت و دو تا از آنها را به زحمت برد و به
چنگک دآانش آویخت روی ران گوسفندها را نوازش میکرد. لابد شب هم آه دست به تن زنش میمالید یاد
گوسفندها می افتاد و فکر میکرد آه اگر زنش را میکشت چقدر پول عایدش میشد.
جارو آه تمام شد به اطاقم برگشتم و یک تصمیم گرفتم تصمیم وحشتناک ، رفتم در پستوی اطاقم گزلیک دسته
استخوانی را آه داشتم از توی مجری در آوردم ، با دامن قبایم تیغه ی آن را پاک آردم و زیر متکایم گذاشتم
این تصمیم را از قدیم گرفته بودم ولی نمیدانستم چه در حرآات مرد قصاب بود وقتی آه ران گوسفندها را تکه
تکه می برید ، وزن میکرد ، بعد نگاه تحسین آمیز میکرد آه من هم بی اختیار حس آردم آه میخواستم از او تقلید
بکنم. لازم داشتم آه این آیف را بکنم از دریچه ی اطاقم میان ابرها یک سوراخ آاملاً آبی عمیق روی آسمان
پیدا بود ، به نظرم آمد برای اینکه بتوانم به آنجا برسم باید از یک نردبان خیلی بلند بالا بروم. روی آرانه ی
آسمان را ابرهای زرد غلیظ مرگ آلود گرفته بود ، بطوری آه روی همه ی شهر سنگینی میکرد.
یک هوای وحشتناک و پر از آیف بود ، نمیدانم چرا من به طرف زمین خم میشدم ، همیشه در این هوا به فکر
مرگ می افتادم. ولی حالا آه مرگ با صورت خونین و دستهای استخوانی بیخ گلویم را گرفته بود ، حالا فقط
خدا بیامرزدش ، » : تصمیم گرفتم اما تصمیم گرفته بودم آه این لکاته را هم با خودم ببرم تا بعد از من نگوید
« ! راحت شد
در این وقت از جلو دریچه ی اطاقم یک تابوت می بردند آه رویش را سیاه آشیده بودند و بالای تابوت شمع
مرا متوجه آرد همه ی آاسب آارها و رهگذران از راه خودشان « لااله الاالله » : روشن آرده بودند. صدای
بر میگشتند و هفت قدم دنبال تابوت میرفتند. حتی مرد قصاب هم آمد برای ثواب هفت قدم دنبال تابوت رفت و به
دآانش برگشت. ولی پیرمرد بساطی از سر سفره ی خودش جم نخورد همه ی مردم چه صورت جدی به
خودشان گرفته بودند! شاید یاد فلسفه ی مرگ و آن دنیا افتاده بودند دایه ام آه برایم جوشانده آورد دیدم اخمش
در هم بود ؛ دانه های تسبیح بزرگی آه دستش بود می انداخت و با خودش ذآر میکرد بعد نمازش را آمد پشت
« … اللهم ، اللللهم » : در اطاق من به آمرش زد و بلند بلند تلاوت میکرد
مثل اینکه من مأمور آمرزش زنده ها بودم! ولی تمام این مسخره بازی ها در من هیچ تأثیری نداشت. برعکس
آیف میکردم آه رجاله ها هم اگر چه موقتی و دروغی اما اقلاً چند ثانیه عوالم مرا طی میکردند آیا اطاق من
یک تابوت نبود ، رختخوابم سردتر و تاریکتر از گور نبود؟ رختخوابی آه همیشه افتاده بود و مرا دعوت به
خوابیدن میکرد! چندین بار این فکر برایم آمده بود آه در تابوت هستم شبها به نظرم اطاقم آوچک میشد و مرا
فشار میداد. آیا در گور همین احساس را نمیکنند؟ آیا آسی از احساسات بعد از مرگ خبر دارد؟
اگر چه خون در بدن می ایستد و بعد از یک شبانه روز بعضی از اعضاء بدن شروع به تجزیه شدن میکنند ولی
تا مدتی بعد از مرگ موی سر و ناخن میروید آیا احساسات و فکر هم بعد از ایستادن قلب از بین میروند و یا
تا مدتی از باقیمانده ی خونی آه در عروق آوچک هست زندگی مبهمی را دنبال میکنند؟ حس مرگ خودش
ترسناک است چه برسد به آنکه حس بکنند آه مرده اند! پیرهایی هستند آه با لبخند میمیرند ، مثل اینکه خواب به
خواب میروند و یا پیه سوزی آه خاموش میشود. اما یکنفر جوان قوی آه ناگهان میمیرد و همه ی قوای بدنش تا
مدتی بر ضد مرگ میجنگد چه احساساتی خواهد داشت؟
بارها به فکر مرگ و تجزیه ی ذرات تنم افتاده بودم ، بطوری آه این فکر مرا نمی ترسانید برعکس آرزوی
حقیقی میکردم آه نیست و نابود بشوم ، از تنها چیزی آه می ترسیدم این بود آه ذرات تنم در ذرات تن رجاله ها
برود. این فکر برایم تحمل ناپذیر بود گاهی دلم میخواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی
داشتم تا همه ی ذرات تن خودم را به دقت جمع آوری میکردم و دو دستی نگه میداشتم تا ذرات تن من آه مال من
هستند در تن رجاله ها نرود.
گاهی فکر میکردم آنچه را آه میدیدم ، آسانی آه دم مرگ هستند آنها هم می دیدند. اضطراب و هول و هراس و
میل زندگی در من فروآش آرده بود ، از دور ریختن عقایدی آه به من تلقین شده بود آرامش مخصوصی در
خودم حس میکردم تنها چیزی آه از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود فکر زندگی دوباره مرا
میترسانید و خسته میکرد من هنوز به این دنیایی آه در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم ، دنیای دیگر به
چه درد من میخورد؟ حس میکردم آه این دنیا برای من نبود ، برای یک دسته آدمهای بیحیا ، پررو ، گدامنش ،
معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای آسانی آه به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از
زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دآان قصابی آه برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی میکردند و
تملق میگفتند فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد نه ، من احتیاجی به دیدن این همه دنیاهای قی
آور و این همه قیافه های نکبت بار نداشتم مگر خدا آنقدر ندیده بدیده بود آه دنیاهای خودش را به چشم من
بکشد؟ اما من تعریف دروغی نمیتوانم بکنم و در صورتی آه زندگی جدیدی را باید طی آرد ، آرزومند بودم
آه فکر و احساسات آرخت و آند شده میداشتم. بدون زحمت نفس میکشیدم و بی آنکه احساس خستگی آنم ،
میتوانستم در سایه ی ستونهای یک معبد لینگم برای خودم زندگی را بسر ببرم پرسه میزدم بطوری آه آفتاب
چشمم را نمیزد ، حرف مردم و صدای زندگی گوشم را نمیخراشید.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
هر چه بیشتر در خودم فرو می رفتم ، مثل جانورانی آه زمستان در یک سوراخ پنهان میشوند ، صدای دیگران
را با گوشم می شنیدم و صدای خودم را در گلویم می شنیدم تنهایی و انزوایی آه پشت سرم پنهان شده بود
مانند شبهای ازلی غلیظ و متراآم بود ، شبهایی آه تاریکی چسبنده ، غلیظ و مسری دارند و منتظرند روی سر
شهرهای خلوت آه پر از خوابهای شهوت و آینه است فرود بیایند ولی من در مقابل این گلویی آه برای خودم
بودم بیش از یک نوع اثبات مطلق و مجنون چیز دیگری نبودم فشاری آه در موقع تولید مثل دو نفر را برای
دفع تنهایی به هم میچسباند در نتیجه همین جنبه ی جنون آمیز است آه در هر آس وجود دارد و با تأسفی آمیخته
است آه آهسته به سوی عمق مرگ متمایل میشود …
تنها مرگ است آه دروغ نمی گوید!
حضور مرگ همه ی موهومات را نیست و نابود میکند. ما بچه ی مرگ هستیم و مرگ است آه ما را از
فریبهای زندگی نجات میدهد و در ته زندگی اوست آه ما را صدا میزند و به سوی خودش میخواند در سنهایی
آه ما هنوز زبان مردم را نمیفهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث میکنیم ، برای این است آه صدای مرگ را
بشنویم … و در تمام مدت زندگی مرگ است آه به ما اشاره میکند آیا برای هر آسی اتفاق نیفتاده آه ناگهان و
بدون دلیل به فکر فرو برود و به قدری در فکر غوطه ور بشود آه از زمان و مکان خودش بیخبر بشود و نداند
آه فکر چه چیز را میکند؟ آن وقت بعد باید آوشش بکند برای اینکه به وضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره
آگاه و آشنا بشود این صدای مرگ است.
در این رختخواب نمناآی آه بوی عرق گرفته بود ، وقتی آه پلکهای چشمم سنگین میشد و میخواستم خودم را
تسلیم نیستی و شب جاودانی بکنم ، همه ی یادبودهای گمشده و ترسهای فراموش شده ام ، از سر نو جان
میگرفت: ترس اینکه پرهای متکا تیغه ی خنجر بشود ، دگمه ی ستره ام بی اندازه بزرگ به اندازه ی سنگ آسیا
بشود ترس اینکه تکه نان لواشی آه به زمین می افتد مثل شیشه بشکند دلواپسی اینکه اگر خوابم ببرد روغن
پیه سوز به زمین بریزد و شهر آتش بگیرد ، وسواس اینکه پاهای سگ جلو دآان قصابی مثل سم اسب صدا بدهد
، دلهره ی اینکه پیرمرد خنزرپنزری جلو بساطش به خنده بیفتد ، آنقدر بخندد آه جلو صدای خودش را نتواند
بگیرد ، ترس اینکه آرم توی پاشویه ی حوض خانه مان مار هندی بشود ، ترس اینکه رختخوابم سنگ قبر بشود
و به وسیله ی لولا دور خودش بلغزد ، مرا مدفون بکند و دندانهای مرمر به هم قفل بشود ، هول و هراس اینکه
صدایم ببرد و هر چه فریاد بزنم آسی به دادم نرسد …
من آرزو میکردم آه بچگی خودم را به یاد بیاورم ، اما وقتی آه می آمد و آن را حس میکردم مثل همان ایام
سخت و دردناک بود!
سرفه هایی آه صدای سرفه ی یابوهای سیاه لاغر جلو دآان قصابی را میداد ، اجبار انداختن خلط و ترس اینکه
مبادا لکه ی خون در آن پیدا بشود خون ، این مایع سیال ولرم و شورمزه آه از ته بدن بیرون می آید آه شیره
ی زندگی است و ناچار باید قی آرد. و تهدید دائمی مرگ آه همه ی افکار او را بدون امید برگشت لگدمال میکند
و میگذرد بدون بیم و هراس نبود.
زندگی با خونسردی و بی اعتنایی صورتک هر آسی را به خودش ظاهر میسازد ، گویا هر آسی چندین صورت
با خودش دارد بعضیها فقط یکی از این صورتکها را دائماً استعمال میکنند آه طبیعتاً چرک میشود و چین و
چروک میخورد. این دسته صرفه جو هستند دسته ی دیگر صورتکهای خودشان را برای زاد و رود خودشان
نگه میدارند و بعضی دیگر پیوسته صورتشان را تغییر میدهند ولی همین آه پا به سن گذاشتند میفهمند آه این
آخرین صورتک آنها بوده و به زودی مستعمل و خراب میشود ، آن وقت صورت حقیقی آنها از پشت صورتک
آخری بیرون می آید.
نمی دانم دیوارهای اطاقم چه تأثیر زهر آلودی با خودش داشت آه افکار مرا مسموم میکرد من حتم داشتم آه
پیش از مرگ یکنفر خونی ، یکنفر دیوانه ی زنجیری در این اطاق بوده ، نه تنها دیوارهای اطاقم ، بلکه منظره ی
بیرون ، آن مرد قصاب ، پیرمرد خنزرپنزری ، دایه ام ، آن لکاته و همه ی آسانی آه میدیدم و همچنین آاسه ی
آشی آه تویش آش جو میخوردم و لباسهایی آه تنم بود همه ی اینها دست به یکی آرده بودند برای اینکه این افکار
را در من تولید بکنند.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بوف کور ۱
گوهر بعدی:بوف کور ۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.