۳۲۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۹

چو زلف خود فرو مگذار کارم
که چون زلفت پریشان روزگارم

به یاد لعل شیرینت چو فرهاد
بتلخی روزگاری می گذارم

بجز نقش رخت نیکو نیاید
ز هر نقشی که نیکو می نگارم

نیارم بر زبان اورد نامت
که گر یارم بشب خفتن نیارم

درازی شب هجران ز من پرس
که شب تا روز اختر می شمارم

بسوزد مشعل تابنده ماه
گر از سوز درون آهی برآرم

ز تاب هجر زلفت چون بنفشه
سر از زانوی حسرت بر نیارم

بیا ساقی ز چشم نیمه مستم
قدح پر کن که در عین خمارم

نمی یابم ز گلزار تو بویی
ز غمزه می زنی بر دیده خارم

رخ ابن حسام و خاک راهت
که در راهت جز این رویی ندارم

مرا استاد عشقت نکته دان کرد
که رحمت باد بر آموزگارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.