۳۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۶

مسلمانان دلی دارم جراحت
ندانم تا مرا زین دل چه راحت

لبم ریش دلم را تازه دارد
ز بس کان لب همی ریزد ملاحت

بیا کر حسرت لعل تو چشمم
میان موج خون دارد سیاحت

چو صبحت دوش دیدم بر سر بام
به شب پنداشتم الشَّمس لاحَت

سر زلف تو شام است و رخت صبح
مبارک باد شامت با صباحت

دگر بر هم نیارد دیده نرگس
که گل بیدار شد و الطَّیرُ ناحَت

لب ابن حسام از شوق آن لب
ز طوطی می برد گوی فصاحت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.