۳۰۳ بار خوانده شده

غزل شماره 44

ما سال‌ها مجاور میخانه بوده‌ایم
روز و شبان به خاک درش جبهه سوده‌ایم

با رخش صبر وادی لا را سپرده‌ایم
اندر فضای منزل الّا غنوده‌ایم

پا از گلیم کثرت دنیا کشیده‌ایم
خود تکیه ما به بالش وحدت نموده‌ایم

با صیقل ریاضت از آیینه ضمیر
گرد خودی و زنگ دوئی را زدوده‌ایم

زاهد برو که نغمه منصوری از ازل
ما بر فراز دار فنا خوش سروده‌ایم

بهر قبول خاطر خاصان بزم دوست
کاهیده‌ایم از تن و بر جان فزوده‌ایم

نادیده‌های چند ز دلدار دیده‌ایم
نشنیده‌های چند ز جانان شنوده‌ایم

تا رخت جان به سایه سروی کشیده‌ایم
صد جوی خون ز دیده به دامن گشوده‌ایم

گوی سعادت از سر میدان معرفت
وحدت به صولجان ریاضت ربوده‌ایم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شماره 43
گوهر بعدی:غزل شماره 45
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.