۲۹۶ بار خوانده شده

غزل شماره ۱۴۱

بر افتی ای فراق از روزگاران
که یاران را جدا کردی ز یاران

بما امروز نگذارندش اغیار
بروز داوری هم دادخواهان

نقاب عنبرین از صبح رخسار
برافکن تا برآید بامدادان

نشاید دم زدن ورنه نبایست
باین سنگین دلی سیمین عذاران

بماکن گوشهٔ چشمی که عمری است
به خاک درگهیم امّیدواران

من ار قلبم قبولم کن که چندی است
شدم هم صحبت کامل عیاران

به فریاد دل ما رس که زیبا است
عدالت گستری از شهریاران

ندیدم حاصلی از کشتهٔ خویش
نچیدم نوگلی در نوبهاران

دل و جان فرش راهت کرده اسرار
که گوئی کیستند این خاکساران
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شماره ۱۴۰
گوهر بعدی:غزل شماره ۱۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.