۲۷۷ بار خوانده شده

غزل شماره ۹

تا جان بتن آید بیا احوالپرس این خسته را
تا دل گشاید برگشا آن پستهٔ لب بسته را

آن سبزهٔ نورسته را تا دیدمی رستم زدین
پیوسته خواهم سجده کردآن ابروی پیوسته را

گرسوی مرغانم رهاسازدزدام از مهرنیست
ازرشک پرخواهدکشد این بال و پربشکسته را

اززهد و تقوی مشکلم نگشود ومشکل میفروش
بستاندوجامی دهداین صبحه بگسسته را

هرکیش و فن آموختم هر مشکلی کاندوختم
سیلاب عشق آمد ببرد آن خوانده و دانسته را

کالای دارائی کل جز در لباس فقر نیست
پیوند باشد با خدا درویش از خود رسته را

پائین ترین مأوا بود اسرار فرق فرقدان
از کاخ جان برخواسته برخاک او بنشسته را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شماره ۸
گوهر بعدی:غزل شماره ۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.