۳۵۳ بار خوانده شده

بیست و ششم

ای جان مرا از غم و اندیشه خریده
جان را بستم در گل و گلزار کشیده

دیده که جهان از نظرش دور فتاده‌ست
نادیده بیاورده دگرباره، بدیده

جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال
تا دررسد اندر هوس خویش جریده

جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟!
پا در چه اندیشه و سودا بتنیده

آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد
شیرین بودش لاجرم ای دوست عقیده

آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها
باشند درختان تو از میوه خمیده

جان را زند آ، باغ صلاهای تعالوا
جان در تن پرخون پر از ریم، خزیده

چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گیر
در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده

پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن
کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده

این گردن ما زین رسن پیسهٔ ایام
کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟

از بولهب و جفتی او، چونک ببریم
بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده

بی‌فصل خزان گلشن ارواح شکفته
بی‌کام و دهان هر فرس روح چریده

افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا
مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده
ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند
مستان همه از بهر چنین گنج، خرابند

باد آمد و با بید همی گوید: « هی هی،
این جنبش و این شورش و این رقص تو تا کی؟ »

می‌گوید آن بید، بدان باد: « ز خود پرس
ای برده مرا از سرو، ای داده مرا می

اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست
ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی

از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ
کین سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی »

آن ترک سلامم کند و گوید: « کیسن »
گویم که: « خمش کن که نه کی دانم و نی بی »

آن معتزلی پرسد، معدوم نه شیء است ؟
بیخود بر من شیی بود، و با خود لاشی

لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو
از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی

اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی
باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی

پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟
گفت: « آنک نترسم ز زمستان و نه از دی »

نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید
وین دور نماند چو کند راه،خدا طی

گیرم که نبینی به نظر چشمهٔ خورشید
نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟

هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی
تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی

خورشید نماید خبر بی‌دم و بی‌حرف
بربند لب از ابجد و از هوز و حطی
ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم
بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم

برجه که رسیدند رسولان بهاری
انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری

از دشت عدم تا بوجودست بسی راه
آموخت عدم را شه، الاقی و سواری

در باغ زهر گور یکی مرده برآمد
بنگر به عزیزان که برستند ز خواری

در زلزلت الارض خدا گفت زمین را
امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری

ابرش عوض آب همی روح فشاند
تو شرم نداری که بنالی ز نزاری؟ !
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بیست و پنجم
گوهر بعدی:بیست و هفتم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.