۲۷۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۵۳

زَ اوَّلِ بامْداد سَرمَستی
وَرْنَه دَستارْ کَژْ چرا بَستی؟

به خدا دوش تا سَحَر، همه شب
باده‌ بی‌صَرفه، صِرفْ خورْدَسْتی

در رُخ و رنگ و چَشمِ تو پیداست
که ازان بازی و ازان دستی

زانچه خورْدی بِدِه به مَخْموران
ای وَلی نِعْمَتِ همه هستی

شیرْ امروز در شکار آمد
لَرزه در کُهْ فُتاد و در پَستی

به دویدن ازو نخواهی رَست
سَر بِنِه عاشقانه و رَستی

تا که پیوسته در اَمان باشی
چون به دارُ الْاَمانْش پیوستی

شَصت فَرسنگ از سُخَن بُگْریز
که زِ دامِ سُخَنْ دَرین شَستی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۵۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.