۳۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۴۵

آوَخْ آوَخ، چو من وَفاداری
در تَمنّایِ چون تو خونْ خواری

آوَخْ آوَخْ، طَبیبِ خونْ ریزی
بر سَرِ زارْ زارْ بیماری

آن جَفاها که کرده‌یی با من
نکُند هیچ یارْ با یاری

گفتَمَش قَصْدِ خونِ من داری
بی‌خطا و گُناه؟ گفت آری

عشقْ جُز‌ بی‌گُناه می‌نکُشد
نکُشد عشقِ منْ گُنَه کاری

هر زمان گُلْشَنی‌‌‌ هَمی‌سوزم
تو چه باشی به پیشِ من؟ خاری

بِشِکَستم هزار چَنگِ طَرَب
تو چه باشی به چَنگِ من؟ تاری

شهرها از سپاهِ منْ ویران
تو که باشی؟ شِکَسته دیواری

گفتَمَش از کَمینه بازیِ تو
جان نَبُرده‌‌ست هیچ عَیّاری

ای زِ هر تارِ مویِ طُرّهٔ تو
سرنگو سار بَسته طَرّاری

گَر بِبازَم، وَگَر نه، زین شَهْ رُخ
ماتَم و ماتِ ماتْ من، باری

آن که نَخْرید و آن که او بِخَرید
شُد پَشیمان، غریبْ بازاری

وان که بِخْرید، گوید آن همه را
کاش من بودَمی خریداری

وان که نَخْرید، دست می‌خایَد
ناامید و فُتاده و خواری

فَرعِ بِگْرفته، اصلْ اَفکَنده
جان بِداده، گرفته مُرداری

پا بُریده، به عشقِ نَعْلینی
سَر بِداده، به عشقِ دَستاری

با چُنین مُشتری کُند صَرفه؟
از چُنین باده مانده هُشیاری؟

خَر عَلَف زارِ تَن گُزید و بِمانْد
خَرِ مُردار در عَلَف زاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۴۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.