۲۹۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۶۸

فرست بادهٔ جان را به رَسمِ دِلْداری
بِدان نشان که مرا بی‌نشان هَمی‌داری

بِدان نشان که همه شب، چو ماهْ می‌تابی
دَرونِ روزَنِ دل‌ها، برایِ بیداری

بِدان نِشان که دَمَم داده‌یی که از میِ خویش
تَهیّ و پُر کُنَمَت دَم به دَم، قَدَح واری

به گِردِ جَمع مرا چون قَدَح چه گَردانی
چو باده را به گِرو بُرده‌یی، نمی‌آری؟

ازان میی که اگر بر کُلوخْ بَرریزی
کُلوخِ مُرده بَرآرَد هزار طَرّاری

ازان میی که اگر باغْ ازو شکوفه کُند
زِ گُلْ گُلی بِسِتانی، زِ خارْ هم خاری

چو بی‌تو ناله بَرآرَم زِ چَنگِ هَجْرِ تو من
چو چَنگْ بی‌خَبَرم از نَوا و از زاری

گِرِه گُشای، خداوندْ شَمسِ تبریزی
که چَشمِ جادویِ او زَد گِرِه به سَحّاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۶۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.