۲۴۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۳۰

سَلَّمَکَ اللّه، نیست مِثْلِ تو یاری
نیست نِکوتَر زِ بَندگیِّ تو کاری

ای دل، گُفتی که یارِ غارِ مَن است او
هیچ نَگُنجَد چُنین مُحیط به غاری

عاشقِ او خُرد نیست، زان که نَخُسبَد
بر سَرِ آن گنجِ غَیب، هر نَرِه ماری

ذَرّه به ذَرّه کِنارِ شوقْ گُشاده ست
گر چه نَگُنجَد نِگارِ ما به کِناری

آن شِکَرستان رَسید تا نَگُذارد
سِرکه فروشنده‌‌‌‌یی و غوره فَشاری

جویِ فُراتی رَوان شُده‌ست ازین سو
کین همه جان‌ها زِ آبِ اوست بُخاری

از سَرِ مَستی پَریر گفتم او را
کارِ مرا این زمان بِدِه تو قَراری

خندهٔ شیرین زد و زِ شَرم بَراَفْروخت
ماهِ غریب از چو منْ غَریب شُماری

گفت مَخور غَم، که زَرد و خُشک نَمانَد
باغِ تو با این چُنین لَطیفْ بهاری

هفت فَلَک ز آتَشِ من، است چو دودی
هفت زمین در رَهِ من است غُباری

دامِ جهان را هزار قَرن گذشته‌ست
دَرخورِ صیدم نیامده‌ست شکاری

هم به کنار آمد این زَمانه و دورش
عاشقِ مَستی زِ ما نیافت کِناری

این مَهْ و خورشید چون دو گاوِ خَراسَند
روزْ چراییّ و شبْ اسیرِ شیاری

جمعِ خرانی نِگَر که گاوپَرَستَند
یاوه شُدَسْتَند‌ بی‌شِکال و فَساری

رو به خَران گو که ریشِ گاو بِریزاد
توبه کنید و رَوید سویِ مَطاری

تا که شود هر خَری نَدیمِ مسیحی
وَحیْ پَذیرنده‌‌‌‌یی و روحْ سِپاری

از شش و از پنج بُگْذرید و بِبینید
شُهره حَریفان و مُقْبِلانه قِماری

چون به خلاصه رَسید تا که بگویم
سوخت لَبَم را زِ شوقِ دوستْ شَراری

مانْد سُخَن در دَهان و رفت دلِ من
جانِبِ یاران به سویِ دورْ دیاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.