۲۸۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۱۵

خوش بُوَد گَر کاهِلی یک سو نَهی
وَزْ همه یارانْ تو زوتَر بَرجَهی

هست سَرتیزی شِعارِ شیرِ نَر
هست دَم داری دَرین رَهْ روبَهی

بَرفُروز آتش زَنه در دستِ توست
یوسُفَت با توست، اگر خود در چَهی

گَر غروب آمد، به گورْ اَنْدَرشُدی
بازْ طالِع شو، زِ مَشرق چون مَهی

گَرم شُد آن یَخ زِ جُنبش، پس گُداخت
پس بِجُنب، ای قَدِّ تو سَروِ سَهی

بَرجَهان تو اسب را تُرکانه زود
که به گوشِ توست خوبِ خَرگَهی

سارِعُوا فرمود، پس مَردانه رو
گفتِ شاهَنْشاهِ جانْ نَبْوَد تَهی

هَمچو زُهره ناله کُن هر صُبح گاه
وان گَهْ از خورشید بین شاهَنْشَهی

بَدْرْ هر شب در رَوشِ لاغَرتَر است
بعدِ کاهش یافت آن مَهْ فَربَهی

وَقتِ دوری، شاه پَروَردَت به لُطف
تا چه‌ها بَخشَد چو باشی دَرگَهی

بس کُن، آخِر توبه کردی از مَقال
در خَموشی‌هاست دَخْلِ آگَهی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.