۳۳۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۸۶۱

چند روز است که شطرنجِ عَجَب می‌بازی
دانهٔ بوالْعَجَب و دامِ عَجَب می‌سازی

کِه بَرَد جانْ زِتو، گَر زان که تو دلْ سَخت کُنی؟
کِه بَرَد سَر زِتو، گَر زان که بدین پَردازی؟

صِفَتِ حُکْمِ تو در خونِ شهیدان رَقصَد
مرگِ موش است، وَلیکِن بَرِ گُربه بازی

بَدگُمان باشد عاشق، تو ازین‌ها دوری
همه لُطفیّ و زِسَر لُطفِ دِگَر آغازی

هَمچو نایَم، زِلَبَت می‌چَشَم و می‌نالَم
کم زَنَم، تا نکُند کَس طَمَعِ اَنْبازی

نایْ اگر ناله کُند، لیک ازو بویِ لَبَت
بِرَسَد سویِ دِماغ و بِکُند غَمّازی

تو که می‌ناله کُنی، گَرنَه پِیِ طَرّاری‌ست
از گِزافه تو چُنین خوش دَم و خوش آوازی

نه هر آواز گواه است، خَبَر می‌آرَد
این خَبَر فَهْم کُن اَرْ هم نَفَسِ آن رازی

ای دل از خویش و از اندیشه تَهی شو، زیرا
نِی تَهی گشت، ازان یافت زِوِیْ دَمسازی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۸۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۸۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.