۳۷۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۰۸

تو هر روزی ازان پُشته بَرآیی
کُنی مَر تشنه جانان را سَقایی

تو هر صُبحی جهان را نور بَخشی
که جانِ جانِ خورشیدِ سَمایی

مَباد آن روز کَزْ تو بازمانَد
دو دیده، ای چراغ و روشنایی

تو دریاییّ و می‌گویی جهان را
دَرآ در من، بیاموزْ آشنایی

لب و لُنجِ کَفوری را دَریدی
بِدان دریایِ امواجِ عَطایی

گُشادی چَشم و گوشِ خاکیان را
همه حیران که چون بَر می‌گُشایی؟

گِلویِ جان بِسوزید از حَلاوَت
چُنین شیرین، چُنین حَلْوا چرایی؟

اگر چون آسیا گَردم شب و روز
زِ تو باشد، که آبِ آسیایی

وَگَر این آسیا جویَد سُکونَت
زِ چَرخِ تو‌ نمی‌یابَد رَهایی

هران سنگی که در چَرخَش کَشیدی
بیابَد کان، بیابد کیمیایی

به تو جُنبَد جهان، جانِ جهانی
اگر چه او نداند که کجایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۰۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.