۲۸۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۹۰

چو عشق آمد که جان با من سِپاری؟
چرا زوتَر نگویی کاری، آری

جهان سوزید زِ آتش‌‌های خوبان
جَمالِ عشق و رویِ عشق، باری

چو جانْ بینَد جَمالِ عشق، گوید
شُدم از دست و دست از من نداری

بِدیدَم عشق را چون بُرجِ نوری
درونِ بُرجِ نوری، اَه چه ناری

چو اُشتُرمُرغ، جان‌ها گِردِ آن بُرج
غذاشانْ آتَشی بَسْ خوش گُواری

زِ دوراِسْتاده جانَم در تماشا
به پیش آمد مرا خوشْ شَهْ سَواری

یکی رویی چو ماهی، ماه سوزی
یکی مِرّیخْ چَشمی، پُرخُماری

که جان‌ها پیشِ رویِ او خیالی
جهانْ در پایِ اسبِ او غُباری

هَمی‌رُست از غُبارِ نَعْلِ اَسْبَش
بیابان در بیابان خوشْ عِذاری

هَمی‌تازید عَقلَم اَندکْ اندک
هَمی پَرّید از سَر، چون طَیاری

همین دانم، دِگَر از من مَپُرسید
که صد مَن نیست آن جا در شُماری

من آن آبم که ریگِ عشق خورْدَش
چه ریگی، بلک بَحْرِ بی‌کِناری

چو لاله‌یْ کَفْته‌یی در شهرِ تبریز
شُدم بر دستِ شَمسُ الدّین نِگاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۸۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.