۴۳۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۳۷

امروزْ سَماع است و شراب است و صُراحی
یک ساقیِ بَدمَست،یکی جَمعِ مُباحی

زان جِنْسْ مُباحی که ازان سویِ وجود است
نی اباحتیِ گیجِ حَشیشیِّ مُزاحی

روحیست مُباحی که ازان روحْ چَشیده ست
کو روحِ قدیمیّ و کجا روحِ ریاحی

در پیشْ چُنین فِتْنه و در دستْ چُنین میْ
یا رَب، چه شود جانِ مُسلمانِ صَلاحی

زین باده کسی را جِگَرِ تشنه خُنُک شُد
کو خونِ جِگَر ریخت، دَرین رَه به سَفاحی

جاوید شود عُمر بِدین کاسِ صَبوحی
ایمِن شود از مرگ و زِ اَفغانِ نِیاحی

این صورتِ غَیب است که سُرخیش زِ خون نیست
اِسْپید زِ نور است، نه کافورِ رَباحی

شمعیست بَراَفْروخته، وَزْ عَرشْ گُذشته
پروانهٔ او سینهٔ دل‌‌هایِ فَلاحی

سوزیده زِ نورَش حُجُبِ سَبْعِ سَماوات
پَرّان شُده جان‌ها و رَوان‌ها زِنَواحی

این حَلقهٔ مَستانِ خَراباتِ خَراب است
دور از لب و دندانِ تو، ای خواجهٔ صاحی

شاباشْ زِهی حال، که از حالْ رَهیدیْت
شاباشْ زِهی عیشِ صَبوحیّ و صَباحی

با خود مَلَکُ اْلمَوت بگوید هَله واگَرد
کین جا نکُند هیچ سِلاحِ تو سِلاحی

ما را خَبَری نی که خَبَر نیز چه باشد؟
خود مَغْفِرَت این باشد و آمُرزشِ ماحی

از غَیب شِنو نَعْرهٔ مَستان و خَمُش کُن
یک غُلغُلهٔ پاکْ زِ آوازِ صِیاحی

وَرْ نه بدو نانْ بَندهٔ دونان و خَسان باش
می خور پِیِ سه نانْ زِ سِنانْ زَخْمِ رِماحی

فارِس شُده شَمسُ الْحَقِ تبریز همیشه
بر شَمسِ شَموس و نَکُند شَمس جِماحی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۳۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.