۳۹۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۷۱

ای شاهِ مُسلمانان، وِیْ جانِ مُسلمانی
پنهان شُده وَافْکَنده در شهر پَریشانی

ای آتشِ در آتش، هم می‌کُش و هم می‌کَش
سُلطانِ سَلاطینی، بر کُرسیِ سُبحانی

شاهَنْشَهِ هر شاهی، صد اَخْتَر و صد ماهی
هر حُکْم که می‌خواهی می‌کُن، که همه جانی

گفتی که تو را یارَم، رَخْتِ تو نِگَه دارم
از شیر عَجَب باشد، بَس نادره چوپانی

گَر نیست وَگَر هستم، گَر عاقل و گَر مَستَم
وَرْهیچ نمی‌دانم، دانم که تو می‌دانی

گَر در غَم و در رَنجَم، در پوست نمی‌گُنجَم
کَزْ بَهرِ چو تو عیدی، قُربانم و قُربانی

گَهْ چون شبِ یَغمایی، هر مُدْرِکه بِرْبایی
روز از تَنِ همچون شب، چون صُبح بُرون رانی

گَهْ جامه بِگَردانی، گویی که رَسولَم من
یارَب که چه گردد جان، چون جامه بِگَردانی

در رَزمْ تویی فارِس، بر بامْ تویی حارِس
آن چیست عَجَب، جُز تو، کو را تو نگهبانی

ای عشقْ تویی جُمله، بر کیست تو را حَمله؟
ای عشقْ عَدَم‌ها را خواهی که بِرَنجانی؟

ای عشقْ تویی تنها، گَر لُطفی و گَر قَهری
سُرنایِ تو می‌نالَد، هم تازی و سُریانی

گَر دیده ببَندی تو، وَرْ هیچ نَخَندی تو
فَرّ تو هَمی‌تابَد از تابشِ پیشانی

پنهانْ نَتَوان بُردن در خانه چراغی را
ای ماه چه می‌آیی در پَردهٔ پنهانی؟

ای چَشم نمی‌بینی این لشکرِ سُلطان را؟
وِیْ گوش نمی‌نوشی این نوبَتِ سُلطانی؟

گفتم که بِچِه دْهی آن، گفتا که به بَذلِ جان
گَنجی‌‌ست به یک حَبّه، در غایَتِ اَرْزانی

لاحَوْل کجا رانَد دیوی که تو بُگْماری؟
باران نکُند ساکِن گَردی که تو نَنْشانی

چون سُرمهٔ جادویی، در دیده کَشی دل را
تَمییز کجا مانَد در دیدهٔ انسانی؟

هر نیست بُوَد هستی در دیده، از آن سُرمه
هر وَهْم بَرَد دستی از عقلْ به آسانی

از خاکِ دَرَت باید در دیدهٔ دلْ سُرمه
تا سویِ دَرَت آید، جویندهٔ رَبّانی

تا جُزو به کُل تازَد، حَبّه سویِ کانْ یازَد
قطره سویِ بَحْر آید، از سیلِ کُهِسْتانی

نی سیل بُوَد این جا، نی بَحْر بُوَد آن جا
خامُش که نَشُد ظاهر هرگز سِرِ روحانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۷۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.