۳۸۶ بار خوانده شده
مِثالِ بازِ رَنْجورم زمین بر، من زِ بیماری
نه با اَهلِ زمین جِنْسَم، نه امکان است طَیّاری
چو دستِ شاه یاد آید، فُتَد آتش به جانِ من
نه پَر دارم که بُگْریزم، نه بالَم میکُند یاری
اَلا ای بازِ مِسکین، تو میانِ جُغدها چونی؟
نِفاقی کردییی گَر عشقْ رو بَستی به سَتّاری
ولیکِن عشق کِی پنهان شود با شُعلهٔ سینه؟
خُصوصاً از دو دیده سیلْ هَمچون چَشمهیی جاری
بَس اَسْتَت عِزَّت و دوران، زِذوقِ عشقِ پُر لَذَّت
کجا پیدا شود با عشق، یا تَلْخیّ و یا خواری؟
اگرچه تو نداری هیچ مانندِ اَلِف، عشقَت
به صَدرِ حَرفها دارد، چرا؟ زان رو که آن داری
حَلاوَتهایِ جاویدانْ دَرون جانِ عُشّاق است
زِبَهرِ چَشم زَخْم است این نَفیر و این همه زاری
تَنِ عاشق چو رَنْجوران، فُتاده زار بر خاکی
نیابَد گَردِ ایشان را به مَعنی، مَهْ به سَیّاری
مُغَفَّل وار پِنْداری تو عاشق را، وَلیکِن او
به هر دَم پَرده میسوزد زِآتشهایِ هُشیاری
لباسِ خویش میدَرَّد، قَبایِ جسم میسوزد
که تا وقتِ کنارِ دوست، باشد از همه عاری
به غیرِ دوست هرچِش هست، طَرّاران هَمیدُزدند
به مَعنی کرده او زین فِعْلْ بر طَرّارْ طَرّاری
که تا خَلْوَت کُند زِیشان، کُند مَشغولْ ایشان را
بگیرد خانهٔ تَجرید و خَلْوَت را به عَیّاری
ندانی سِرِّ این را تو، که عِلْم و عقلِ تو پَرده ست
بُرونِ غار و تو شادان، که خود در عینِ آن غاری
بِدَرَّد زَهرهٔ جانَت، اگر ناگاه بینی تو
که از اَصْحابِ کَهْفِ دل، چگونه دور و اَغْیاری
زِیک حرفی زِرَمزِ دل، نَبُردی بویْ اَنْدَر عُمر
اگرچه حافظِ اهلیّ و اُستادی تو، ای قاری
چه دورت داشتند ایشان، که قُطْبِ کارها گشتی
وَزْین اَشْغالِ بیکاران، نداری تابِ بیکاری
تو را دَم دَم هَمیآرَند کاری نو، به هر لحظه
که تا نَبْوَد فَراغَت هیچ بر قانونِ مَکْاری
گَهی سودایِ استادی، گَهی شَهوت دَراُفتادی
گَهی پُشتِ سِپَه باشی، گَهی در بَندِ سالاری
دَمار و وَیل بر جانَت، اگر مَخْدومْ شَمسُ الدّین
زِتبریزت نفرماید زَکاتِ جانِ خود یاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
نه با اَهلِ زمین جِنْسَم، نه امکان است طَیّاری
چو دستِ شاه یاد آید، فُتَد آتش به جانِ من
نه پَر دارم که بُگْریزم، نه بالَم میکُند یاری
اَلا ای بازِ مِسکین، تو میانِ جُغدها چونی؟
نِفاقی کردییی گَر عشقْ رو بَستی به سَتّاری
ولیکِن عشق کِی پنهان شود با شُعلهٔ سینه؟
خُصوصاً از دو دیده سیلْ هَمچون چَشمهیی جاری
بَس اَسْتَت عِزَّت و دوران، زِذوقِ عشقِ پُر لَذَّت
کجا پیدا شود با عشق، یا تَلْخیّ و یا خواری؟
اگرچه تو نداری هیچ مانندِ اَلِف، عشقَت
به صَدرِ حَرفها دارد، چرا؟ زان رو که آن داری
حَلاوَتهایِ جاویدانْ دَرون جانِ عُشّاق است
زِبَهرِ چَشم زَخْم است این نَفیر و این همه زاری
تَنِ عاشق چو رَنْجوران، فُتاده زار بر خاکی
نیابَد گَردِ ایشان را به مَعنی، مَهْ به سَیّاری
مُغَفَّل وار پِنْداری تو عاشق را، وَلیکِن او
به هر دَم پَرده میسوزد زِآتشهایِ هُشیاری
لباسِ خویش میدَرَّد، قَبایِ جسم میسوزد
که تا وقتِ کنارِ دوست، باشد از همه عاری
به غیرِ دوست هرچِش هست، طَرّاران هَمیدُزدند
به مَعنی کرده او زین فِعْلْ بر طَرّارْ طَرّاری
که تا خَلْوَت کُند زِیشان، کُند مَشغولْ ایشان را
بگیرد خانهٔ تَجرید و خَلْوَت را به عَیّاری
ندانی سِرِّ این را تو، که عِلْم و عقلِ تو پَرده ست
بُرونِ غار و تو شادان، که خود در عینِ آن غاری
بِدَرَّد زَهرهٔ جانَت، اگر ناگاه بینی تو
که از اَصْحابِ کَهْفِ دل، چگونه دور و اَغْیاری
زِیک حرفی زِرَمزِ دل، نَبُردی بویْ اَنْدَر عُمر
اگرچه حافظِ اهلیّ و اُستادی تو، ای قاری
چه دورت داشتند ایشان، که قُطْبِ کارها گشتی
وَزْین اَشْغالِ بیکاران، نداری تابِ بیکاری
تو را دَم دَم هَمیآرَند کاری نو، به هر لحظه
که تا نَبْوَد فَراغَت هیچ بر قانونِ مَکْاری
گَهی سودایِ استادی، گَهی شَهوت دَراُفتادی
گَهی پُشتِ سِپَه باشی، گَهی در بَندِ سالاری
دَمار و وَیل بر جانَت، اگر مَخْدومْ شَمسُ الدّین
زِتبریزت نفرماید زَکاتِ جانِ خود یاری
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۳۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۳۷
نظرها و حاشیه ها
۱۴۰۱/۱۱/۱۰ ۰۸:۰۰
مِثالِ بازِ رَنْجورم زمین بر، من زِ بیماری
زمین بَر یعنی روی زمین
یعنی مثل بزا شکاری دردمند از بیماری برروی افتاده ام
۱۴۰۱/۱/۲۳ ۱۱:۵۷
عاشقانه ماندن ابدی