۳۲۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۲۸

مُروَّت نیست در سَرها که اندازند دَستاری
کجا گیرد نِظام ای جان، به صَرفه خُشکْ بازاری

رَها کُن گُرگ خویی را، که رو نارَد بِدان صیدی
رَها کُن صَرفه جویی را، که بَرنایَد بدین کاری

چه باشد زَر؟ چه باشد جان؟ چه باشد گوهر و مَرجان؟
چو نَبْوَد خرجِ سودایی، فِدایِ خوبیِ یاری

زِبُخلْ اَرْطوقِ زَر دارم، مرا غُلّی بُوَد، غُلّی
وَگَر خَلْخالِ زَر دارم، مرا خاری بُوَد، خاری

بُرو ای شاخِ‌‌ بی‌میوه، تَهی می‌گَرد چون چَرخی
شُدَسْتی پاسْبانِ زَر، هَلا می‌پیچ چون ماری

تو زَرِّ سُرخ می‌گویَش کِه او زَرد است و رَنْجوری
تو خواجه‌یْ شهر می‌خوانَش کِه او را نیست شلواری

چرا از بَهرِ هم دَردان، نَبازم سیمْ چون مَردان؟
چرا چون شَربَتِ شافی، نباشم نوشِ بیماری؟

نَتانَم بُد کم از چَنگی، حَریفِ هر دلِ تَنگی
غذایِ گوش‌ها گشته، به هر زَخمیّ و هر تاری

نَتانَم بُد کم از باده، زِیُنْبوعِ طَرَب زاده
صَلایِ عیش می‌گوید به هر مَخْمور و خَمّاری

کَرَم آموز تو یارا زِسَنگِ مَرمَر و خارا
که می‌جوشَد زِ هر عِرقَش عَطابَخشیّ و ایثاری

چگونه میر و سَرهنگی که نَنگِ صَخره و سنگی؟
چگونه شیرِ حَق باشد اسیرِ نَفْسِ سَگ ساری؟

خَمُش کردم که رَبِّ دین، نَهان‌ها را کُند تَعیین
نِمایَد شاخِ زشتَش را، وَگَرچه هست سَتّاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۲۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.