۴۱۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۰۷

بیامَد عید ای ساقی، عِنایَت را نمی‌دانی
غُلامانند سُلطان را، بیارا بَزمِ سُلطانی

مَنَم مَخْمور و مَستِ تو، قَدَح خواهم زِ دستِ تو
قَدَح از دستِ تو خوش تَر، که میْ جان است و تو جانی

بیا ساقی، کَم آزارم، که من از خویشْ بیزارم
بِنِه بر دستْ آن شیشه، به قانونِ پَری خوانی

چُنان کُن شیشه را ساده، که گوید خود مَنَم باده
به حَقِّ خویشی ای ساقی، که‌‌ بی‌خویشَم تو بِنْشانی

به عشق و جست و جویِ تو، سَبو بُردم به جویِ تو
بِحَمْدِاللَّهْ که دانستم که ما را خود تو جویانی

تو خواهم کَزْ نِکوکاری، سَبو را نیک پُر داری
ازان میْ‌هایِ روحانی، وَزان خُم‌هایِ پنهانی

میی اَنْدَر سَرَم کردی، وَدیگر وَعده‌ام کردی
به جانِ پاکَت ای ساقی، که پیمان را نگردانی

که ساقیِّ اَلَسْتی تو، قَرارِ جانِ مَستی تو
دَرِ خیبَر شِکَستی تو، به بازویِ مسلمانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۰۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.