۳۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۴۸

ای داده جان را لُطفِ تو خوش تَر زِ مَستی حالَتی
خوش تَر زِ مَستیِّ اَبَد‌ بی‌باده و‌ بی‌آلَتی

یک ساعتی تَشریفْ دِهْ جان را چُنان تَلْطیف دِهْ
آن ساعتی پاک از کِی و تا کِی عجایب ساعتی

شاهَنشَهِ یَغمایی‌یی کَزْ دولتِ یَغمایِ تو
یاغی به شادی مُنْتَظِر تا کِی کُنی تو غارتی

جانْ چون نداند نَقْشِ خود یا عالَمِ جانْ بَخشِ خود؟
پا می‌نداند کَفشِ خود کان لایِق است و بابَتی؟

پا را زِ کفشِ دیگری هر لحظه تَنگیّ و شَری
وَزْ کفشِ خود شُد خوش تَری پا را در آن جا راحتی

جان نیز داند جُفتِ خَود وَزْ غَیب داند نیک و بَد
کَزْ غَیب هر جان را بُوَد دَرخورْدِ هر جان ساحَتی

جانی که او را هست آن مَحْبوس ازان شُد در جهان
چون نیست او را این زمانْ از بَهرِ آن دَمْ طاقَتی

چون شاه زاده طِفْل بُد پس مَخْزَنش بَر قُفل بُد
خِلْعَت نهاده بَهرِ او تا بَرکَشَد او قامَتی

تو قُفلِ دل را باز کُن قَصدِ خَزینه‌یْ راز کُن
در مُشکلاتِ دو جهان نَبْوَد سوآلت حاجَتی

خُمخانه مَردانْ دل است وَزْ وِیْ چه مَستی حاصل است
طِفْلی و پایَت در گِل است پس صبر کُن تا غایَتی

تا غایَتی کَزْ گوشه‌یی دولَت بَرآرَد جوشه‌یی
از دور گَردی خاسته تابان شده یک رایَتی

بِنْوشته بر رایَت که این نَقْشِ خداونْد شَمسِ دین
از مَفْخَزِ تبریز و چین اَنْدَر بَصیرت آیَتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.