۱۷۶۴ بار خوانده شده
اما نمیدانی چه شبهایی سحر کردم
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شبها که خوابم برد
هرگز نشد کاید به سویم هالهای یا نیم تاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خوابهای من
این آبهای اهلی وحشت
تا چشم بیند کاروان هول و هذیانست
این کیست؟ گرگی محتضر، زخمیش بر گردن
با زخمههای دم به دم کاه نفسهایش
افسانههای نوبت خود را
در ساز این میرنده تن غمناک مینالد
وین کیست؟ کفتاری ز گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشهی مدفون
بی اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاک میمالد
آنگه دو دست مردهی پی کرده از آرنج
از روبرو میآید و رگباری از سیلی
من میگریزم سوی درهایی که میبینم
بازست، اما پنجهای خونین که پیدا نیست
از کیست؟
تا میرسم در را به رویم کیپ میبندد
آنگاه زالی جغد و جادو میرسد از راه
قهقاه میخندد
وان بسته درها را نشانم میدهد با مهر و موم پنجهٔ خونین
سبابهاش جنبان به ترساندن
گوید
بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب میبینم
تازان به سویم تند چون سیلاب
من به خیالم میپرم از خواب
مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی میدهم خود را که این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخند صبح فردایی
این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
تسکین نمییابد به هیچ آغوش و لالایی
از بارها یک بار
شب بود و تاریکیاش
یا روشنای روز، یا کی؟ خوب یادم نیست
اما گمانم روشنیهای فراوانی
در خانهٔ همسایه میدیدم
شاید چراغان بود، شاید روز
شاید نه این بود و نه آن، باری
بر پشت بام خانهمان، روی گلیم تیره و تاری
با پیر دُختی زردگون گیسو که بسیاری
شکل و شباهت با زنم میبرد، غرق عرصهٔ شطرنج بودم من
جنگی از آن جانانههای گرم و جانان بود
اندیشهام هرچند
بیدار بود و مرد میدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زیرا
چندین سوار پر غرور و تیز گامش را
در حملههای گسترش پی کرده بودم من
بازی به شیرین آبهایش بود
با این همه از هول مجهولی
دایم دلم بر خویش میلرزید
گویی خیانت میکند با من یکی از چشمها یا دستهای من
اما حریفم بر خود از من بیش میلرزید
در لحظههای آخر بازی
ناگه زنم، همبازی شطرنج وحشتناک
شطرنج بی پایان و پیروزی
زد زیر قهقاهی که پشتم را به هم لرزاند
گویا مرا هم پارهای خنداند
دیدم که شاهی در بساطش نیست
گفتی خواب میدیدم
او گفت: این برجها را مات کن
خندید
یعنی چه؟
من گفتم
او در جوابم خند خندان گفت
ماتم نخواهی کرد، میدانم
پوشیده میخندند با هم پیر فرزینان
من سیلهای اشک و خون بینم
در خندهٔ اینان
آنگاه اشارت کرد سوی طوطی زردی
کانسو ترک تکرار میکرد آنچه او میگفت
با لهجهٔ بیگانه و سردی
ماتم نخواهی کرد، میدانم
زنم نالید
آنگاه اسب مردهای را از میان کشتهها برداشت
با آن کنار آسمان، بین جنوب و شرق
پرهیب هایل لکه ابری را نشانم داد، گفت
آنجاست
پرسیدم
آنجا چیست؟
نالید و دستان را به هم مالید
من باز پرسیدم
نالان به نفرت گفت
خواهی دید
ناگاه دیدم
آه گویی قصه میبینم
ترکید تندر، تَرْق
بین جنوب و شرق
زد آذرخشی برق
اکنون دگر باران جرجر بود
هر چیز و هر جا خیس
هر کس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس
یا سوی چتری گیرم از ابلیس
من با زنم بر بام خانه، بر گلیم تار
در زیر آن باران غافلگیر
ماندم
پندارم اشکی نیز افشاندم
بر نطع خون آلود این شطرنج رؤیایی
و آن بازی جانانه و جدی
در خوشترین اقصای ژرفایی
وین مهرههای شکرین، شیرین و شیرینکار
این ابر چون آوار؟
آنجا اجاقی بود روشن، مُرد
اینجا چراغ افسرد
دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
این هر دم افزون بار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گلیم تار؟
آن گسترشها وان صف آرایی
آن پیلها و اسبها و برج و باروها
افسوس
باران جرجر بود و ضجهٔ ناودانها بود
و سقفهایی که فرو میریخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
در هر کناری ناگهان میشد صلیب ما
افسوس
انگار در من گریه میکرد ابر
من خیس و خواب آلود
بغضم در گلو چتری که دارد میگشاید چنگ
انگار بر من گریه میکرد ابر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شبها که خوابم برد
هرگز نشد کاید به سویم هالهای یا نیم تاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خوابهای من
این آبهای اهلی وحشت
تا چشم بیند کاروان هول و هذیانست
این کیست؟ گرگی محتضر، زخمیش بر گردن
با زخمههای دم به دم کاه نفسهایش
افسانههای نوبت خود را
در ساز این میرنده تن غمناک مینالد
وین کیست؟ کفتاری ز گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشهی مدفون
بی اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاک میمالد
آنگه دو دست مردهی پی کرده از آرنج
از روبرو میآید و رگباری از سیلی
من میگریزم سوی درهایی که میبینم
بازست، اما پنجهای خونین که پیدا نیست
از کیست؟
تا میرسم در را به رویم کیپ میبندد
آنگاه زالی جغد و جادو میرسد از راه
قهقاه میخندد
وان بسته درها را نشانم میدهد با مهر و موم پنجهٔ خونین
سبابهاش جنبان به ترساندن
گوید
بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب میبینم
تازان به سویم تند چون سیلاب
من به خیالم میپرم از خواب
مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی میدهم خود را که این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخند صبح فردایی
این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
تسکین نمییابد به هیچ آغوش و لالایی
از بارها یک بار
شب بود و تاریکیاش
یا روشنای روز، یا کی؟ خوب یادم نیست
اما گمانم روشنیهای فراوانی
در خانهٔ همسایه میدیدم
شاید چراغان بود، شاید روز
شاید نه این بود و نه آن، باری
بر پشت بام خانهمان، روی گلیم تیره و تاری
با پیر دُختی زردگون گیسو که بسیاری
شکل و شباهت با زنم میبرد، غرق عرصهٔ شطرنج بودم من
جنگی از آن جانانههای گرم و جانان بود
اندیشهام هرچند
بیدار بود و مرد میدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زیرا
چندین سوار پر غرور و تیز گامش را
در حملههای گسترش پی کرده بودم من
بازی به شیرین آبهایش بود
با این همه از هول مجهولی
دایم دلم بر خویش میلرزید
گویی خیانت میکند با من یکی از چشمها یا دستهای من
اما حریفم بر خود از من بیش میلرزید
در لحظههای آخر بازی
ناگه زنم، همبازی شطرنج وحشتناک
شطرنج بی پایان و پیروزی
زد زیر قهقاهی که پشتم را به هم لرزاند
گویا مرا هم پارهای خنداند
دیدم که شاهی در بساطش نیست
گفتی خواب میدیدم
او گفت: این برجها را مات کن
خندید
یعنی چه؟
من گفتم
او در جوابم خند خندان گفت
ماتم نخواهی کرد، میدانم
پوشیده میخندند با هم پیر فرزینان
من سیلهای اشک و خون بینم
در خندهٔ اینان
آنگاه اشارت کرد سوی طوطی زردی
کانسو ترک تکرار میکرد آنچه او میگفت
با لهجهٔ بیگانه و سردی
ماتم نخواهی کرد، میدانم
زنم نالید
آنگاه اسب مردهای را از میان کشتهها برداشت
با آن کنار آسمان، بین جنوب و شرق
پرهیب هایل لکه ابری را نشانم داد، گفت
آنجاست
پرسیدم
آنجا چیست؟
نالید و دستان را به هم مالید
من باز پرسیدم
نالان به نفرت گفت
خواهی دید
ناگاه دیدم
آه گویی قصه میبینم
ترکید تندر، تَرْق
بین جنوب و شرق
زد آذرخشی برق
اکنون دگر باران جرجر بود
هر چیز و هر جا خیس
هر کس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس
یا سوی چتری گیرم از ابلیس
من با زنم بر بام خانه، بر گلیم تار
در زیر آن باران غافلگیر
ماندم
پندارم اشکی نیز افشاندم
بر نطع خون آلود این شطرنج رؤیایی
و آن بازی جانانه و جدی
در خوشترین اقصای ژرفایی
وین مهرههای شکرین، شیرین و شیرینکار
این ابر چون آوار؟
آنجا اجاقی بود روشن، مُرد
اینجا چراغ افسرد
دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
این هر دم افزون بار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گلیم تار؟
آن گسترشها وان صف آرایی
آن پیلها و اسبها و برج و باروها
افسوس
باران جرجر بود و ضجهٔ ناودانها بود
و سقفهایی که فرو میریخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
در هر کناری ناگهان میشد صلیب ما
افسوس
انگار در من گریه میکرد ابر
من خیس و خواب آلود
بغضم در گلو چتری که دارد میگشاید چنگ
انگار بر من گریه میکرد ابر
این گوهر را بشنوید
با صدای رشید کاکاوند .:.
آنگاه پس از تندر > مهدی اخوان ثالث
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:مرد و مرکب
گوهر بعدی:روی جاده ی نمناک
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.