۸۰۲ بار خوانده شده

خفتگان

خفتگان نقش قالی، دوش با من خلوتی کردند
رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور
و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور
با من و دردی کهن،‌ تجدید عهد صحبتی کردند
من به رنگ رفته‌شان، وز تار و پود مرده‌شان بیمار
و نقوش در هم و افسرده‌شان، غمبار
خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم
دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند
من نمی‌گفتم کجایند آن همه بافندهٔ رنجور
روز را با چند پاس از شب به خلط سینه‌ای
در مزبل افتاده بنام سکه‌ای مزدور
یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گلهٔ خوش چرا
در دشت و در دامن
یا کجا گل‌ها و ریحان‌های رنگ افکن
من نمی‌رفتم به راه دور
به همین نزدیک‌ها اندیشه می‌کردم
همین شش سال و اندی پیش
که پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می‌هشت
گام خویش
یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خاک و خاموشی
پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی
لاجرم زی شهر بند رازهای تیرهٔ هستی
شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم
دیدم ایشان نیز
سوی من گفتی نگاه عبرتی کردند
گفتم: ای گل‌ها و ریحان‌های روی‌ات بر مزار او
ای بی آزرمان زیبا رو
ای دهان‌های مکندهٔ هستی بی اعتبار او
رنگ و نیرنگ شما آیا کدامین رنگسازی را بکار آید
بیندش چشم و پسندد دل
چون به سیر مرغزاری، بوده روزی گور زار، آید؟
خواندم این پیغام و خندیدم
و، به دل،‌ ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی کردم
خفتگان نقش قالی همنوا با من
می‌شنیدم کز خدا هم غیبتی کردند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:رباعی
گوهر بعدی:قاصدک
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.