۳۳۸۵ بار خوانده شده

گل

همان رنگ و همان روی
همان برگ و همان بار
همان خندهٔ خاموش در او خفته بسی راز
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپید به مثل ژاله، ژاله به مثل اشک نگونسار
همان جلوه و رخسار
نه پژمرده شود هیچ
نه افسرده، که افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل
ولی در پس این چهره دلی نیست
گرش برگ و بری هست
ز آب و ز گلی نیست
هم از دور ببینش
به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
ولی قصه ز امید هبائی که در او بسته دلت، هیچ مگویش
مبویش
که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
مبر دست به سویش
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند، نماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:میراث
گوهر بعدی:مرداب
نظرها و حاشیه ها
ناشناس
۱۳۹۹/۷/۱۳ ۰۱:۴۳

ولی قصه ز امید هبائی که در او بسته دلت هیچ مگویش
(هباء:گرد و غبار هوا که از روزن در آفتاب پیدا آید و به دود ماند)

گوهرین: با سلام و احترام و با تشکر از دقت نظر شما. اصلاح شد.