۵۸۸ بار خوانده شده

آبتنی

لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز
پیکر خود را به آب چشمه بشویم

وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش
تا غم دل را به گوش چشمه بگویم




آب خنک بود و موجهای درخشان
ناله کنان گرد من به شوق خزیدند

گویی با دست های نرم و بلورین
جان و تنم را به سوی خویش کشیدند




بادی از آن دورها وزید و شتابان
دامنی از گل به روی گیسوی من ریخت

عطر دلاویز و تند پونهٔ وحشی
از نفس باد در مشام من آویخت




چشم فروبستم و خموش و سبکروح
تن به علف های نرم و تازه فشردم

همچو زنی که غنوده در بر معشوق
یکسره خود را به دست چشمه سپردم




روی دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن و بی قرار و تشنه و تب دار

ناگه در هم خزید ... راضی و سرمست
جسم من و روح چشمه سار گنه کار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:آرزو
گوهر بعدی:سپیدهٔ عشق
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.