۵۱۸ بار خوانده شده

خانهٔ متروک

دانم اکنون از آن خانهٔ دور
شادی زندگی پر گرفته

دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته




هر زمان می دود در خیالم
نقشی از بستری خالی و سرد

نقش دستی که کاویده نومید
پیکری را در آن با غم و درد




بینم آنجا کنار بخاری
سایهٔ قامتی سست و لرزان

سایهٔ بازوانی که گویی
زندگی را رها کرده آسان




دورتر کودکی خفته غمگین
در بر دایهٔ خسته و پیر

بر سر نقش گلهای قالی
سرنگون گشته فنجانی از شیر




پنجره باز و در سایهٔ آن
رنگ گلها به زردی کشیده

پرده افتاده بر شانهٔ در
آب گلدان به آخر رسیده




گربه با دیده ای سرد و بی نور
نرم و سنگین قدم می گذارد

شمع در آخرین شعلهٔ خویش
ره به سوی عدم میسپارد




دانم اکنون کز آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته

دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته




لیک من خسته جان و پریشان
می سپارم ره آرزو را

یار من شعر و دلدار من شعر
می روم تا بدست آرم او را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:دختر و بهار
گوهر بعدی:یک شب
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.