۷۲۳ بار خوانده شده

مهمان

امشب آن حسرت دیرینهٔ من
در بر دوست به سر می آید

در فروبند و بگو خانه تهی است
زین سپس هر که به در می آید




شانه کو تا که سر و زلفم را
در هم و وحشی و زیبا سازم

باید از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رویا سازم




سرمه کو ، تا که چو بر دیده کشم
راز و نازی به نگاهم بخشد

باید این شوق که در دل دارم
جلوه بر چشم سیاهم بخشد




چه بپوشم که چو از راه آید
عطشش مفرط و افزون گردد

چه بگویم که ز سِحر سخنم
دل به من بازد و افسون گردد




آه ، ای دخترک خدمتکار
گل بزن بر سر و بر سینهٔ من

تا که حیران شود از جلوهٔ گل
امشب آن عاشق دیرینهٔ من




چو ز در آمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل و چنگ زنم

با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب بادهٔ گلرنگ زنم




ماه اگر خواست که از پنجره ها
بیندم در بر او مست و پریش

آنچنان جلوه کنم کو ز حسد
پرده ابر کشد بر رخ خویش




تا چو رویا شود این صحنهٔ عشق
کندر و عود در آتش ریزم

ز آن سپس همچو یکی کولی مست
نرم و پیچنده ز جا برخیزم




همه شب شعله صفت رقص کنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم

چو مرا تنگ در آغوش کشد
مست آن گرمی آغوش شوم




آه ، گویی ز پس پنجره ها
بانگ آهستهٔ پا می آید

ای خدا ، اوست که آرام و خموش
به سوی خانهٔ ما می آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بیمار
گوهر بعدی:راز ِ من
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.