۱۱۳۷ بار خوانده شده

دیدار ِ تلخ

به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشهٔ امیدی را

سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی ، آتش جاویدی را

دیدمت ، وای چه دیداری وای
این چه دیدار دلآزاری بود

بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود

دیدمت ، وای چه دیداری وای
نه نگاهی ، نه لب پر نوشی

نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم

می گریزی ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم

باز لبهای عطش کردهٔ من
لب سوزان تو را می جوید

می تپد قلبم و با هر تپشی
قصهٔ عشق تو را می گوید

بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت ، چه باک

ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپردهٔ خاک

خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی ، ای مرد

شعر من شعلهٔ احساس من است
تو مرا شاعره کردی ،ای مرد

آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید

تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید

در دلم آرزویی بود که مُرد
لب جانبخش تو را بوسیدن

بوسه جان داد به روی لب من
دیدمت لیک ، دریغ از دیدن

سینه ای ، تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک

آه ، ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک

به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشهٔ امیدی را

سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی ، آتش جاویدی را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شراب و خون
گوهر بعدی:گمگشته
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.