۷۲۲ بار خوانده شده

شبانه

اکنون، دیگرباره شبی گذشت.
به نرمی از برِ من گذشت با تمامی لحظه‌هایش.

چونان باکره‌ی عشقی
که با همه انحناهای تنش
از موی تا به ناخن
تن به نوازشِ دستی گرم رها کند،
بانوی درازگیسو را
در برکه‌یی که یک دَم از گردشِ ماهیِ خواب آشفته نشد
غوطه دادم.



به معشوقی می‌مانست، چرا که
با احساسی از شرم در او خیره مانده بودم.

از روشنایی گریزان بود.
گفتم که سحرگاهان در برابرِ آفتاب‌اش بخواهم دید
و چراغ را کُشتم.

چندان که آفتاب برآمد
چنان چون شبنمی
پریده بود.

آذرِ ۱۳۴۰

اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزلِ ناتمام...
گوهر بعدی:من مرگ را...
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.