۶۸۷ بار خوانده شده
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود
و شبْنیمهی چارمین بود که عروسِ تازه به باغِ مهتابزده فرود آمد از سرا گامزنان
اندیشناک از حرارتی تازه که در رگهای کبودِ پستانش میگذشت
و این خود به تبِ سنگینِ خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره میبَرَد
و در چشمهایش که به سبزه و مهتاب مینگریست نگاهِ شرم بود
از احساسِ عطشی نوشناخت که در تنش میسوخت
و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرابيِ جاودانهی علف،
که سرسبزيِ صحرا را مایه به دست میدهد
و شرمناکِ خاطرهیی لغزان و گریزان و دیربهدست بود از آنچه با تنِ او رفت؛
میانِ او ــ بیگانه با ماجرا ــ و بیگانهمردی چنان تند، که با راههای تنش آنگونه چالاک یگانه بود
و بدانگونه آزمند بر اندامِ خفتهی او دست میسود
و جنبشاش به نسیمی میمانست از بوی علفهای آفتابخورده پُر،
که پردههای شکوفه را به زیر میافکَنَد تا دانهی نارس آشکاره شود.
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود
و فوارهی باغ بود که با حرکتهای بازوهای نازکش بر آبگیرِ خُرد میرقصید
و عروسِ تازه بر پهنهی چمن بخفت، در شبْنیمهی چارمین
و در آن دم، من در برگچههای نو رُسته بودم
یا در نسیمِ لغزان
و ایبسا که در آبهای ژرف
و نفسِ بادی که شکوفهی کوچک را بر درختِ ستبر میجنباند در من ناله میکرد
و چشمههای روشنِ باران در من میگریست
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فوارهی باغ بود
و عروسِ تازه که در شبْنیمهی چارمین بر بسترِ علفهای نو رُسته خفته بود
با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خویش بر خود بلرزید
و من برگ و برکه نبودم
نه باد و نه باران
ای روحِ گیاهی! تنِ من زندانِ تو بود
و عروسِ تازه، پیش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساس کند
از روحِ درخت و باد و برکه بار گرفت، در شبْنیمهی چارمین
و من شهری بیبرگوباد را زندانِ خود کردم
بیآنکه خاطرهی باد و برگ از من بُگریزد.
چون زاده شدم چشمانم به دو برگِ نارون میمانست،
رگانم به ساقهی نیلوفر، دستانم به پنجهی افرا
و روحی لغزنده بهسانِ باد و برکه، به گونهی باران
و چندان که نارونِ پیر از غضبِ رعد به خاک افتاد دردی جانگزا چونان فریادِ مرگ در من شکست
و من ای طبیعتِ مشقتآلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.
۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۳۹
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
و شبْنیمهی چارمین بود که عروسِ تازه به باغِ مهتابزده فرود آمد از سرا گامزنان
اندیشناک از حرارتی تازه که در رگهای کبودِ پستانش میگذشت
و این خود به تبِ سنگینِ خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره میبَرَد
و در چشمهایش که به سبزه و مهتاب مینگریست نگاهِ شرم بود
از احساسِ عطشی نوشناخت که در تنش میسوخت
و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرابيِ جاودانهی علف،
که سرسبزيِ صحرا را مایه به دست میدهد
و شرمناکِ خاطرهیی لغزان و گریزان و دیربهدست بود از آنچه با تنِ او رفت؛
میانِ او ــ بیگانه با ماجرا ــ و بیگانهمردی چنان تند، که با راههای تنش آنگونه چالاک یگانه بود
و بدانگونه آزمند بر اندامِ خفتهی او دست میسود
و جنبشاش به نسیمی میمانست از بوی علفهای آفتابخورده پُر،
که پردههای شکوفه را به زیر میافکَنَد تا دانهی نارس آشکاره شود.
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود
و فوارهی باغ بود که با حرکتهای بازوهای نازکش بر آبگیرِ خُرد میرقصید
و عروسِ تازه بر پهنهی چمن بخفت، در شبْنیمهی چارمین
و در آن دم، من در برگچههای نو رُسته بودم
یا در نسیمِ لغزان
و ایبسا که در آبهای ژرف
و نفسِ بادی که شکوفهی کوچک را بر درختِ ستبر میجنباند در من ناله میکرد
و چشمههای روشنِ باران در من میگریست
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فوارهی باغ بود
و عروسِ تازه که در شبْنیمهی چارمین بر بسترِ علفهای نو رُسته خفته بود
با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خویش بر خود بلرزید
و من برگ و برکه نبودم
نه باد و نه باران
ای روحِ گیاهی! تنِ من زندانِ تو بود
و عروسِ تازه، پیش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساس کند
از روحِ درخت و باد و برکه بار گرفت، در شبْنیمهی چارمین
و من شهری بیبرگوباد را زندانِ خود کردم
بیآنکه خاطرهی باد و برگ از من بُگریزد.
چون زاده شدم چشمانم به دو برگِ نارون میمانست،
رگانم به ساقهی نیلوفر، دستانم به پنجهی افرا
و روحی لغزنده بهسانِ باد و برکه، به گونهی باران
و چندان که نارونِ پیر از غضبِ رعد به خاک افتاد دردی جانگزا چونان فریادِ مرگ در من شکست
و من ای طبیعتِ مشقتآلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.
۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۳۹
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:سرود
گوهر بعدی:گریزان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.