۲۲۹۰ بار خوانده شده

شعرِِ ناتمام

خُرد و خراب و خسته جوانیِ خود را پُشتِ سر نهاده‌ام
با عصای پیران و
وحشت از فردا و
نفرت از شما
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .


اکنون من در نیم‌شبانِ عمرِ خویشم
آن‌جا که ستاره‌یی نگاهِ مشتاقِ مرا انتظار می‌کشد...

در نیم‌شبانِ عمرِ خویش‌ام، سخنی بگو با من
ــ زودآشنایِ دیر یافته! ــ
تا آن ستاره اگر تویی،
سپیده‌دمان را من
به دوری و دیری
نفرین کنم.



با تو
آفتاب
در واپسین لحظاتِ روزِ یگانه
به ابدیت
لبخند می‌زند.
با تو یک علف و
همه جنگل‌ها
با تو یک گام و
راهی به ابدیت.

ای آفریده‌ی دستانِ واپسین!
با تو یک سکوت و
هزاران فریاد.

دستانِ من از نگاهِ تو سرشار است.
چراغِ رهگذری
شبِ تنبل را
از خوابِ غلیظِ سیاهش بیدار می‌کند
و باران
جوبارِ خشکیده را
در چمنِ سبز
سفر می‌دهد...

۱۳۳۵

اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حریقِ سرد
گوهر بعدی:پیوند
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.