۶۰۸ بار خوانده شده

چراغ

پیت پیت ... چراغ را
در آخرین دم سوزش
هر دم سماجتی ست.
با او به گردش شب دیرین
پنهان شکایتی ست.
او داستان یاس و امیدی ست
چون لنگری ز ساعت با او به تن تکان.
تشییع می کند دم سوزان رفته را
وز سردی ای که بیم می افزاید.
آن چیزهاش کاندر دل هست
هر لحظه بر زبان اش می آید.
پیت پیت ... در آی با من نزدیک.
تا قصه گویم ات ز شبی سرد.
کامد چگونه با کف اش آتش
از ناحیه همین ره تاریک.
او آمد از در
گرچه نگاه او نه هراسان.
خاموش وار دست اش بگشاد
باشد که مشکلی کند آسان.
آخر نهاد با من باقی
این قصه ام که خون جگر شد.
با ابری از شمال درآمد
با بادی از جنوب به در شد
پیت پیت ... نفس نگیردم از چه؟
از چه نخزیدم ز جگر دود؟
آنم که دل نهاد در آتش
می دیدم اش که می رود از من
چون جان من که از تن نابود.
اول نشست با من دلگرم
آخر ز جای خاست چو دودی
چون آرزوی روز جوانی
این آتشم به پیکر، اندوخت و برفت
او این زبان گرمم آموخت و برفت.
پیت پیت ... ندیده صبح چراغم
گور وی آمده ست تن او.
آن گاه شب تنیده بر او رنگ
شب گشته بر تن اش کفن او.
می سوزد آن چراغ ولیکن
دارد به دل به حوصله تنگ
طرح عنایتی.
با اوهنوز هست به لب با شب دراز
هر دم حکایتی.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:در بسته ام
گوهر بعدی:تا صبح دمان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.