۲۷۶ بار خوانده شده

در وصف بدان گوید

من ندانم ز جملهٔ اشرار
پُر گناهی چو بی‌گناه‌آزار

جز سیه روی وقت بیدادی
نکند همچو زنگیان شادی

شغل دولت که از ستم سازی
چه بود جز که گرگ و خرّازی

چون ز داد و ز رای خویشی شاد
چون کنی بر فرود خود بیداد

هرکه اندر جهان ستم جویند
دد و دیوان آدمی‌رویند

خلق سایه است و شاه بد پایه
پایهٔ کژ کژ افکند سایه

روزگار ار درد و گر دوزد
از دل شاه عادل آموزد

سایه ایزد است شاه کریم
راست باش و مدار از کس بیم

بد و نیکی که در ستور و ددست
از دل شاه نیک و شاه بدست

گردد از داد شاه کسری وش
سیر بُستان چو شیر پستان خوش

شود ار جور شه کند دیدار
مرد بازاری از تره بیزار

هرکه او بی‌گناه ترساند
دان که در جای ترس درماند

ظالم ار مال و جان خلق ببرد
نه هم آخرش می بباید مُرد

گرچه امروز ز ابلهی ستهد
گور و محشر جواب او بدهد

نیست بر ظالم از تن و زن و مال
جز مگر خونش ایچ چیز حلال

شاه غمخوار نایب خردست
شاه خونخوار مرد نیست ددست

مرد غمخوار مردِ دین باشد
هرکه او غم خورد چنین باشد

رنجه دارنده کم زید چو مگس
هست کم رنج از آن زید کرگس

شرهش هیچ جان چو رنجه نداشت
عدل او جان او بدو بگذاشت

هرکرا رنجه داشتن دین است
تن او نیست تن که تنّین است

عمر رنجور دیرتر ماند
رنجه دارنده زود درماند

خشم را بر خرد سوار مدار
خرد خویش را تو خوار مدار

بی‌خرد آب کرد پاسخ نان
با خرد کی خرد چنین سخنان

هرکه را خشمش از خرد بیشست
خلق ازو و او ز خلق دل ریشست

خشم چون تیغ و حلم چون زر هست
تو مهی آن گزین ز به که بهست

ای شهنشه در این سرای غرور
بخور این شربت شرابِ طهور

چون مه از تو نیافرید خدای
تو به از خلق بندگیش نمای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایة فی عفوالملک و عدله
گوهر بعدی:حکایت در عدل سلطان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.