۳۴۵ بار خوانده شده

حکایت

بود در شهر بلخ بقّالی
بی‌کران داشت در دکان مالی

ز اهل حرفت فراشته گردن
چابک اندر معاملت کردن

هم شکر داشت هم گِل خوردن
عسل و خردل و خلّ اندر دَن

ابلهی رفت تا شکر بخرد
چونکه بخرید سوی خانه بَرَد

مرد بقّال را بداد درم
گفت شکر مرا بده به کرم

برد بقّال دست زی میزان
تا دهد شکّر و برد فرمان

در ترازو ندید صدگان سنگ
گشت دلتنگ از آن و کرد آهنگ

مرد بقال در ترازوی خویش
سنگ صدگان نهاد از کم و بیش

کرد از گل ترازو را پاسنگ
تا شکر بدهدش مقابل سنگ

مرد ابله مگر که گِل خوردی
تن و جان را فدای گِل کردی

از ترازو گِلک همی دزدید
مرد بقّال نرم می‌خندید

گفت مسکین خبر نمی‌دارد
کین زیانست و سود پندارد

هرچه گل کم کند همی زین سر
شکرش کم شود سری دیگر

مردمان جهان همه زین سان
گشته از بهر سود جفت زیان

خویشتن را به باد بر داده
آن جهان را بدین جهان داده
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت
گوهر بعدی:حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.