۲۶۸ بار خوانده شده

حکایت در داد و ستد خردمند

معن دادی خمی درم به دمی
باز کردی مُکاس در درمی

گفت این خوی نزد من نه بدست
جود مال و بخیلی خردست

مال بدهم پی جوانمردی
عقل ندهم به کس به نامردی

در سخاوت چنانکه خواهی ده
لیکن اندر معاملت بسته

ستد و داد را مباش زبون
مرده بهتر که زنده و مغبون

مرد باشی به گاه بیع و شری
از ثریّا نیوفتی به ثری

عقل دست و زبان کوته دان
آرزو رأس مال ابله دان

ای خرد کرده سرفراز ترا
سر نگونسار کرده آز ترا

مرد گرد درِ خرد گردد
تنگ میدان به گرد خود گردد

هرکجا رخ نهادی ای عاقل
تو به آیی چو بد نداری دل

هرکه تدبیر رای بد نکند
ستد و داد بی‌خرد نکند

بی‌خرد را ز خود نباشد سود
بود او آتش است و سودش دود

که ازو تیره تیرگی آرد
چشم را خیره خیرگی آرد

حاکم عقل را در این بنیاد
کارها محکم است و دلها شاد

زانکه در مکتب علوم ازل
از پی راندن رسوم عمل

نُتف او در آسمانهٔ نقل
نکتش در کتابخانهٔ عقل

از خرد خواجه شو که سنگ سپید
لعل شد زیر دامنِ خورشید

اوست بهر بقای جاویدان
دفتر نفش و خامهٔ فرمان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:در شرف نفس و عقل
گوهر بعدی:در نفس کلّی و پیوستن به عقل و معرفت گوید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.